Tuesday, August 26, 2008

انتظارانه

و صدای زنگ مرا تا ابدیت تنهایی می برد
روزی که اشک خواهیم ریخت برای یک شروع دوباره
روزی که امیدوارم صندلی بغلیم اشنا باشد
روزی که اگر بیاید

...

شادیهایمان در پس مستی عرفانمان است
هر چه ساقی بهتر
شادی هم بیشتر
دلمان عادت کرده به عرق ساقی و جام ازلی در دهانمان گوارا تر
در پس مستیمان پنهان میکنیم آنچه در دلمان است و بغضمان را روانه چاه فاضلاب می کنیم تا شادی در چشممان جاری شود
مهسا دلش مادرش را می خواهد و شقایق دهانش باز است و به معده خالیش اشاره میکند
قولمان یادم هست
من با مادرم بیایم و تو با غذاهایت
یادت هست
گفتی تا بعد از ماه روزه نبینیم همدیگر را
گفتی بیایید همدیگر را روزه بگیریم
یادت هست
دلم شکست وقتی گفتی
اما
تو آمدی
هر روز و هر روز
و من می دانستم که به خاطر من نیست
ولی با خودم کلک بازی کردم و دلم غنج رفت برای آمدنت که به خاطر من نبود
و من
دل بستم به پدر جدیدم
حتی زمانی که مرا میزند و من برایش آب می آورم
سوزش کمرم دلپذیر می آید برایم
پول تو جیبی هم نمی خواهم

...

و یک پارادوکس
من وبرادرم یا من همسرم