Tuesday, August 04, 2009

نوشتن می خواهد دلم از هر چه که در این دل پریشانم موج موج می زند و من یارای تعمق ندارم
دلم پر شده از عشق
پر شده از کینه
...پر شده از خالی

اولین بار است دریا زده موج این دریای آرامم
"
من بچه دریام نفسم پاک علی "
ولی انگار که نه انگار
سرمای وجودم در این گرمای تابستان می تراسندم از
...
اما نه مرگ را ترسی ندارم
ترسم از بی آرزویی است
که بی آرزویی همان مرگ است
....
باباییم قبل از مرگش هیچ آرزویی نداشت
...
سرم سنگین است از هوس
از سودا
از جایی دور
آن طرف این کره خاکی
و دلم خالی است از نشدنها
و خسته از انتظار برای هر نقطه این خاک
...
وطنم کلمه دشوار زندگیم شده
هجی کردنش برایم سخت
ای کاش بی وطن بودم
مثل سهراب
...
در انتظار یک سفر
بی تاب تر از همیشه
و سرنوشتم در پی این سفر می دود آرام آرام
:می گوید
صبور باش
و من هر روز
صبر را هجی میکنم شاید یادش بگیرم
...
به دنبال روزگاران کودکیم
روانه گشتم در پی این امواج که اقیانوسها راه است تا میعاد گاه
...
یادت هست مامان بازیهای کودکانه ام را؟