سفیدی و روشنی فرا گرفته مرا
مورچه های سیاه روی مانیتورم هی تکان می خورند و من نمی دانم به کجا می روند
دنبال چه میگردند
دنبال یک لحظه ناب
یک نگاه
نه بیهوده گویی میکنم
یک مشت نوشته مسخره هستند که من باید برنامه شان کنم با این شرپوینت لعنتی
...
رفتن میچو یک ارمغان جدید برایم آورد
ارمغانی که دوستش دارم
و میترسم از از دست دادنش
باز هم از دست دادن
که من زاده شده ام برای دلبستن و دلکندن
و میترسم از تنهایی
و چقدر خسته ام از تمام انرژی که می گذارم برای اثبات علاقه ام به دیگران
دیگرانی که تنهاییم را پر میکنند
شاید معتاد شده ام
به دوره های ال ای نیاز دارم
سلام
من مهسا هستم
به تنها نبودن چند صباحی است که اعتیاد دارم
می خواهم ترکش کنم
..
سلام مهسا
لیدر گروه لبخندی میزند و به آرامی میگوید
را ه حل تو تنهایی است
تنها باش و و بگذار دردش در تمامی سلولهای بدنت پخش شود
و من به تنهایی فکر میکنم
و باز هم یک درد کهنه آزارم می دهد
آدمها نمیفهمند که دوستشان دارم
شاید دوست داشتن بلد نیستم
شاید نمی دانند که نگاه من به آنها مثل اشیا نیست
شاید فرستنده عشقم از کار افتاده
شاید زبانم را کسی نمیفهمد
شاید از سیاره دیگری آمده ام
شاید آدم بزرگها حرفم را نمی فهمند
من در درون زندگی کودکانه ام غرق شده ام
از دست دادن گربه ام میشکندم
و آدم بزرگها مسخره ام می کنند
در دلشان پوزخند می زنند و میگویند از فرط بی غمی است
آنها نمی دانند
تقصیر خودشان نیست
فراموش کرده اند
درگیر دغل بازیهای روزمره شده اند
بلد نیستند کودکانه زندگی کنند
ولی من که می دانم
من با تمام سادگی های بچگانه ام آمده ام تا
ثابت کنم که هنوز می شود
کودکانه گریست از رفتن یک گربه
کودکانه عشق ورزید به دستبند فیروزه ای
کودکانه بازی کرد با یک موجود فرضی که تار می تند و یا اصغر آقایی که هیچ صدایی از خودش در نمی آورد
کودکانه ذوق کرد از داشتن یک آدامس خرسی
کودکانه لبخند زد به تفنگ بازی یک پسر بچه بزرگ
کودکانه حرف زد بدون سیاست بازی آدم بزرگها
کودکانه نفس کشید بوی خاک نم زده را
کودکانه بی اعتنا بودبه این که آدم بزرگها میفهمند تو را یا مسخره ات می کنند
و
کودکانه مرد از ترس
ترس از تنهایی
مورچه های سیاه روی مانیتورم هی تکان می خورند و من نمی دانم به کجا می روند
دنبال چه میگردند
دنبال یک لحظه ناب
یک نگاه
نه بیهوده گویی میکنم
یک مشت نوشته مسخره هستند که من باید برنامه شان کنم با این شرپوینت لعنتی
...
رفتن میچو یک ارمغان جدید برایم آورد
ارمغانی که دوستش دارم
و میترسم از از دست دادنش
باز هم از دست دادن
که من زاده شده ام برای دلبستن و دلکندن
و میترسم از تنهایی
و چقدر خسته ام از تمام انرژی که می گذارم برای اثبات علاقه ام به دیگران
دیگرانی که تنهاییم را پر میکنند
شاید معتاد شده ام
به دوره های ال ای نیاز دارم
سلام
من مهسا هستم
به تنها نبودن چند صباحی است که اعتیاد دارم
می خواهم ترکش کنم
..
سلام مهسا
لیدر گروه لبخندی میزند و به آرامی میگوید
را ه حل تو تنهایی است
تنها باش و و بگذار دردش در تمامی سلولهای بدنت پخش شود
و من به تنهایی فکر میکنم
و باز هم یک درد کهنه آزارم می دهد
آدمها نمیفهمند که دوستشان دارم
شاید دوست داشتن بلد نیستم
شاید نمی دانند که نگاه من به آنها مثل اشیا نیست
شاید فرستنده عشقم از کار افتاده
شاید زبانم را کسی نمیفهمد
شاید از سیاره دیگری آمده ام
شاید آدم بزرگها حرفم را نمی فهمند
من در درون زندگی کودکانه ام غرق شده ام
از دست دادن گربه ام میشکندم
و آدم بزرگها مسخره ام می کنند
در دلشان پوزخند می زنند و میگویند از فرط بی غمی است
آنها نمی دانند
تقصیر خودشان نیست
فراموش کرده اند
درگیر دغل بازیهای روزمره شده اند
بلد نیستند کودکانه زندگی کنند
ولی من که می دانم
من با تمام سادگی های بچگانه ام آمده ام تا
ثابت کنم که هنوز می شود
کودکانه گریست از رفتن یک گربه
کودکانه عشق ورزید به دستبند فیروزه ای
کودکانه بازی کرد با یک موجود فرضی که تار می تند و یا اصغر آقایی که هیچ صدایی از خودش در نمی آورد
کودکانه ذوق کرد از داشتن یک آدامس خرسی
کودکانه لبخند زد به تفنگ بازی یک پسر بچه بزرگ
کودکانه حرف زد بدون سیاست بازی آدم بزرگها
کودکانه نفس کشید بوی خاک نم زده را
کودکانه بی اعتنا بودبه این که آدم بزرگها میفهمند تو را یا مسخره ات می کنند
و
کودکانه مرد از ترس
ترس از تنهایی