Sunday, May 23, 2010

بیهوده گویی مفرط

سفیدی و روشنی فرا گرفته مرا
مورچه های سیاه روی مانیتورم هی تکان می خورند و من نمی دانم به کجا می روند
دنبال چه میگردند
دنبال یک لحظه ناب
یک نگاه
نه بیهوده گویی میکنم
یک مشت نوشته مسخره هستند که من باید برنامه شان کنم با این شرپوینت لعنتی
...
رفتن میچو یک ارمغان جدید برایم آورد
ارمغانی که دوستش دارم
و میترسم از از دست دادنش
باز هم از دست دادن
که من زاده شده ام برای دلبستن و دلکندن
و میترسم از تنهایی
و چقدر خسته ام از تمام انرژی که می گذارم برای اثبات علاقه ام به دیگران
دیگرانی که تنهاییم را پر میکنند
شاید معتاد شده ام
به دوره های ال ای نیاز دارم
سلام
من مهسا هستم
به تنها نبودن چند صباحی است که اعتیاد دارم
می خواهم ترکش کنم
..
سلام مهسا
لیدر گروه لبخندی میزند و به آرامی میگوید
را ه حل تو تنهایی است
تنها باش و و بگذار دردش در تمامی سلولهای بدنت پخش شود
و من به تنهایی فکر میکنم
و باز هم یک درد کهنه آزارم می دهد
آدمها نمیفهمند که دوستشان دارم
شاید دوست داشتن بلد نیستم
شاید نمی دانند که نگاه من به آنها مثل اشیا نیست
شاید فرستنده عشقم از کار افتاده
شاید زبانم را کسی نمیفهمد
شاید از سیاره دیگری آمده ام
شاید آدم بزرگها حرفم را نمی فهمند
من در درون زندگی کودکانه ام غرق شده ام
از دست دادن گربه ام میشکندم
و آدم بزرگها مسخره ام می کنند
در دلشان پوزخند می زنند و میگویند از فرط بی غمی است
آنها نمی دانند
تقصیر خودشان نیست
فراموش کرده اند
درگیر دغل بازیهای روزمره شده اند
بلد نیستند کودکانه زندگی کنند
ولی من که می دانم
من با تمام سادگی های بچگانه ام آمده ام تا
ثابت کنم که هنوز می شود
کودکانه گریست از رفتن یک گربه
کودکانه عشق ورزید به دستبند فیروزه ای
کودکانه بازی کرد با یک موجود فرضی که تار می تند و یا اصغر آقایی که هیچ صدایی از خودش در نمی آورد
کودکانه ذوق کرد از داشتن یک آدامس خرسی
کودکانه لبخند زد به تفنگ بازی یک پسر بچه بزرگ
کودکانه حرف زد بدون سیاست بازی آدم بزرگها
کودکانه نفس کشید بوی خاک نم زده را
کودکانه بی اعتنا بودبه این که آدم بزرگها میفهمند تو را یا مسخره ات می کنند
و
کودکانه مرد از ترس
ترس از تنهایی

Saturday, May 22, 2010

بیایید سعی کنیم کسی را دوست نداشته باشیم



من اینجا روی این زمین خاکی تمرین میکنم از دست دادن را
دیر زمانی مهسایی بودم که فقط عاشق خود بودم و بس
تازگی ها در دلم باز شده است برای مهمانهای جدید که هیچ کدام حس صاحبخونه بودن ندارند
خانه دلم راحت نیست
خانه دلم هتل سه ستاره هم نیست
حتی امکانات پذیرایی از یک گربه را هم ندارد
خانه دلم فقیر شده
و من حتی عرضه نگهداری از خودم را هم ندارم
دیگر عاشق خودم هم نیست

Monday, May 10, 2010

آرام شده ام





نگاره شده ام
فیروزه ای شده ام
نقش شده ام
نقش سرد بر لبه داغ زندگی
آخ که چه خنک شده ام
بستنی قیفی شده ام
لول شده ام
شاد شده ام

...
آرام شده ام
آرام
آرام آرام
شکرت خدا
یادم باشد
یادم باشد
چهاردهم اردیبهشت
یکی از بهترین روزهای خداست
روزی که
روزی که
ویکتوریا سکرت جای سقرا مرموز را گرفت

Sunday, May 02, 2010

نگرانی



دلنگران آینده است
گاهگاهی فکر میکند که آخرش چه
گوشی را بر میدارد
دوباره میگذارد
نگران آینده است
دوباره گوشی را بر می دارد
دوباره
و باز هم نگران آینده است
نگران خودش نگران او
نگران یک کلمه سخت
مسئولیت
نگران آینده
ولی نمی داند که شاید هیچ گاه آینده ای نباشد
آینده یعنی همین ثانیه که می آید
..
آینده همین الان است
نگران آینده است
و
حال را فراموش کرده
همین حال که آینده یک لحظه پیش است
نگران آینده
یا نگران دلبستن
نگران نگرانی های بی مورد
و نگران او
اویی که نیازی به نگرانی کسی ندارد
اویی که خود تعریف کلمه نگران است
از جه می ترسی
از نگرانی او
او عاشق نگرانی است
عاشق دلبستن و دلکندن
عاشق عاشق بودن و نو شدن
هر لحظه نو شدن
برای او فرقی بین دلبستن و دلکندن نیست
هر دورا دوست دارد
هر دو حسی است که او می فهمد که زنده است
هنوز زنده است
و هست
هست تا باشد
عاشق باشد
همیشه عاشق

Saturday, May 01, 2010

تمام شده ام




تمام شده ام
در همین نزدیکی تمام شده ام
...
هر تمامی را آغازی است
آغازی برای دوباره به خود رسیدن
به خود و خود
بالا پایینم میکند بوی چنسم
چنس چانل سبز
بوی مهسا
بوی من
بوی باران
بوی یخ
بوی من
یادت نیست
یاد من هم نیست
بودن هم آرزویی است برایم
بودن و خوب بودن
آرزویم شده بودن و دیده شدن
و آخ
که نیستم تا ببینم بودنم را
...