Sunday, May 22, 2005

خاطره عشق

دستهاي رنگيت عاشق ترم مي كند
پسر بودنت براي او قشنگ ترين رول زندگيت است و چه عاشقانه بازيش مي كني
بوسه بر كتفانت مي زنم
رنگ را با خاطره ات مي اميزي و پريشان مي كني
بزن بزن
اين خاطره عشق را

Wednesday, May 18, 2005

ذوق دويدن

ديدني تر از هميشه شاخه هاي درختان بود كه باريدنشان گرفته بود
...
دويدنمان براي فرار نبود
ذوقمان بود كه رها كرده بود خودش را در اين همهمه عشق
بياني نيست تا ياراي بيانش باشد
و اما
...
تو مي داني
...
...
نوازشهايت كودكم ميكند
سكون زمان را مي خواهم تا بمانم در اين پرچين عشق

خدايا مرسي

خدايا مرسي
هر چيزي كه دارم خوب مي دونم كه تو براي فرستادي
يك همسر خوب و پرستيدني
يك زندگي آروم و قشنگ
يك خونه كه بيشتر از هرجاي دنيا دوستش دارم
يك مامان مهربون
يك دنياي قشنگ
و 9 كرم ابريشم شكمو
..
خدايا مرسي از تمام توجهي كه به من داري
هر چيزي كه مي خواستم برام درست كردي
ديگه بيشتر از اين چي مي خوام
كمك كن تا بتونم ازعهده نگهداري اين همه نعمت بر بيام
...
خدا جون دوستت دارم

Monday, May 16, 2005

شروع عشق

و ما شروع کردیم تا هرگز انتهایی نداشته باشد
...