شب خسته تر از آنم که فکر کنم چه راهي را پشت سر گذاشتيم و کجاييم
اما
گاهي
سرم را برميگردانم
و
مي بينم
...
راه
به من آموخت
که او هست
آنچنان وجودش را اشکار مي کند که توان انکارش نيست
زماني که تو را از آب به من داد
زماني که مخلوطه بازارم را برايم دشتي صاف و بي نشان کرد
زماني که شعله هاي فتنه ديگري را خاموش کرد
زماني که محبت آنان که بودند و من نمي ديمشان را برايم نمودار ساخت
زماني که قهر و کين را به عشق مبدل ساخت
زماني که صدايش کردم و جوابم داد
زماني که با من بود
زماني که هديه ها برايم آورد
زماني که من را به من نشان داد
زماني که تو را به من داد
زماني که من و تو را ما کرد
او بود همه جا بود
حتي کنار سه تار شکسته کنار شمع داني خم شده
کنار سکوت روز و هيا هوي شب
بود تا تيمار کند مرا تو را ما را
بود
همه جا بود
ستايشش مي کنم
چون از آن اويم
ستايشش مي کنم
چون او در من است
چون من در او
ستايشش مي کنم
چون همه وجودم را با او تقسيم ميکنم
حتي غرورم را
حتي خودم را
حتي ..
ستايشش مي کنم
چون تنها از آن من است
چون نگاهش يراي من است
احساسش دلتنگيش و تنهاييش
ستايشت مي کنم اي زيبا ترين زيبا ييها
اي معبود من
اي آنچه هزاران نام داري
ستايشت مي کنم
به شيوه خودم
به شيوه اي که تو يادم دادي
ستايشت مي کنم
No comments:
Post a Comment