Tuesday, June 29, 2010

دنیای آدم بزرگها

شبپره های سرگردان
در تلاطم بادهای شبانه تابستان
به دنبال گرد شیرین خاطره میگردند
تا شاید در درون ناله های شبانه جیرجیرک
شاهد هاله غمنگیز سوختن باشند
سرد است

کودکیم کم شده
نکند بزرگ شوم
گیر کرده ام در این دنیای آدم بزرگها
آدم بزرگها نمیفهمند
مغزشان معیوب است
فکر می کنند می دانند
فقط بلدند خوب حرف بزنند
ولی چشمشان دیگر برق نمیزند
ذوق نمیکنند
آخر نمی فهمند فرق شب پره را با شاپرک
ولی فرق ال سی دی را با ال ای دی میدانند
هه
خنده دار است
بعد با خودشان فکر میکنند که میفهمند
از سگ آقای پتیبل خوششان نمی آید
طفلک فقط کمی بد اخلاق بود
ولی پروانه ها را دوست داشت
به دنبال پول می دوند و یک نگاه هم به کفتر چایی ها نمی کنند
آدم بزرگها وقتی از کنار یک آبپاش چمن خیس کن که نمی دانم اسمش چیست رد می شوند
و ماشینشان را که تازه شسته اند خیس می شود
زیر لب غر غر میکنند
ولی نمی دانند که خدا دارد قلقلکشان می دهد
دلشان مور مور نمی شود
حتی برنمیگردند عقب تا دوباره فواره بچرخد و خیسشان کند
دلشان از چیزهای زشت مور مور می شود
ماشین مشکی گنده زشت
خانه بزرگ سفید
پولهای بوگندو
کاغذهای پر مهر و امضا
از چه جیزهایی ذوق میکنند

واقعا که دنیای زشتی دارند
دلشان اصلا باد بادک نمی خواهد
از خاک بازی و شن بازی هم لذت نمی برند
توپ دو لایه هم دوست ندارند
آدامس خرسی هم که اصلا یادشان رفته
نوشمک هم نمیدانند چیست
حتما با خود میگوند کیست

حتی بلد نیستند روی یک جوی کوچک سد سنگی بسازند
خانه سازی هم بلد نیستند
با خودشان هم حرف نمی زنند
آخر وقتی کسی با خودش بلد نباشد حرف بزند
پس چه کاری بلد هست

با خودشان بازی هم نمیکنند
با اصغر آقا هم که بلد نیستند حکم بازی کنند

آدم بزرگها
خندیدن هم بلد نیستند
هی لبخند میزنند
قاه قاه بلد نیستند
به تماشای جویدن فندق یک سنجاب هم نمی خندند
هه
واقعا که دنیای زشتی دارند

دلشان نمیگیرد از شکستن کله عروسک
دلشان سنگ شده است
اصلا آدمهای غیر قابل تحملی هستند
با گوسفندها حرف نمیزنند
می گویند اینها که نمی فهمند

نمی فهمند که آدم کارهای مهم تری هم از نشستن در روی صندلی و گوش دادن به حرف دو تا آدم بزرگ دیگر دارد
آدم باید حرف دلش را بزند
آدم بزرگها حرف دلشان را می خورند
به حرف دل کسی هم گوش نمیکنند
یک کلمه زشت هم دارند
منطق
خودشان نمی دانند یعنی چه
ولی هی میگویند و همه چیز را با آن حل میکنند

اصلا نمی فهمند
تقصیر خودشان نیست
گناه دارند
......
نکند که من هم بزرگ شده ام





Monday, June 28, 2010

زندگی

زندگی در حال گذر است و من هم
و گاهی شنیدن یک جمله
حس یک نوازش
چقدر می تواند دلپذیر باشد
وقتی بدانی که دوست داشته می شوی و یک بازی نیست

Sunday, June 27, 2010

بکگراند زندگی من

برآن شده ام تا فکر کنم
به همه بکگراندهای زندگیم

کودکیم
که چه پر فکر گذشت
فکر به چیزهایی که در چارچوب کودکی نمیتوان یافتشان

نوجوانیم
که نه پرخاشگر بودم و نه کسی در مورد من این جمله را گفت
که خوب اقتضای سنش است و دوران بلوغ را پشت سر میگذارد
که اصلا بلوغی در کار نبود
که من یا خیلی زود بلوغ شده بودم و یا هنوز هم بلوع نشده ام

جوانیم
که پر بود از مسئولیتهای مردانه
و من تنها کاری که بلد بودم را انجام می دادم
مسئولیت پذیری را

ازدواجم
باز هم همان مسئولیت پذیری
مادر بودن بدون داشتن فرزند
مادر همسرم که اریکم بود
و من مادرش بودم
و در این جولانگاه مادری
کودکیم را زیر و رو میکردم و دنبال پدری بودم برای لالایی گفتن و قصه های شبانه و دست نوازش که چقدر تمنا داشتم و چقدر کم بود

و حالا یک زن 28 ساله با بک گراندی که توی سرم کوبیده شد در لحظه ای که می توانست
یکی از قشنگ ترین لحظه های روزگارم باشد

بک گراندی که گویا تقدیرم نبوده
و من خود خواسته تن به آن داده ام
بک گراندی که می تواند
خوشبختی آیندهام را هم از بین ببرد
و مرا وادار کند
تا نفرتم از نداشته هایم بیشتر شود
تبدیل به کینه شده ام چرا من
خدایا دورم کن از این کینه و نفرت
که مرا نابود خواهد کرد
این همه بغض
این همه نفرت
این همه کینه
و این همه حسادت
به تمام زندگی های معمولی که جریان دارند و مانند زندگی من بکگراندی ندارند

...

خدایا من هنوز خوشحالم
و هنوز قوی
بک گراندم مرا قوی کرده است
بک گراندی که خیلی ها دوستش ندارند
و من به آن افتخار میکنم
که مرا مصرف کننده بار نیاورده
و حرفی دارم برای زدن
و پیدا خواهم کرد کسی را که افتخار کند به بکگراندم
شاید در سیاره آدمهایی که عمق سیاره شان دو متر نیست
و من در این تعطیلات 12 بار غروب خورشید را تماشا کردم
کافی بود صندلیم را کمی تکان دهم

..........

آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد
کاش می امد از دور تماشا میکرد






Saturday, June 26, 2010

به جون بابام

لحظه های نوشتن
غمنامه شده این وبلاگ و من دلم نمی خواهدش
مثل صادق هدایت شده ام
غم نوشتنم می آید
و من شادم
از بودن و داشتن
سر سخت شده ام و استقلال یافته
مستعمره یک مفهوم بودم و حالا رها شده ام
رها شده ام از حسرت خوردن
از حسرت چیزهایی که کسب کردنی نیست
تلاش بیهوده برای داشتن وقتی مقرر نیست مال تو باشند
کشیده ام بیرون از این همه نداشتن و تمنا کردن
به داشته هایم بسنده میکنم
و به فالم عمل میکنم
فردا روز پدر است
و من
با داشته هایم خوشحالم
و به امید روزی هستم که قسم من هم
به جون بابام
باشد
...



Saturday, June 05, 2010

خسته ام

به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
تنها من که تنها نیستم
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که همین نزدیکی است
در سکوت این شبهای گرم
به دنبال یک آغوش گرم
هراسان می دوم
به هر بیراهه ای سر میزنم
بیراهه هایم خسته ام میکنند
من که اهل بیراه نیستم
در راه راهم نمی دهند این موجودات دوپا
قبضه کرده اند خوشبختی را
راهم نمی دهند
و من از همه متنفر میشوم
برای آنچه ندارم
و آنچه دارم
خوشبختی
و تنهایی
و سر سخت می شوم
و از سختی میشکنم
دورو برم را مولتی ویتامین گرفته است
و همه چیز کند است
اقا تیزی داری
جوابی نمی اید
من خستم
خسته از به دنبال گشتن ها
از نبودن ها
خسته ام
از تنهایی
خسته ام
خسته از سکوت شبهای تاریک
خسته از نوشتن
خسته از گوش دادن
خسته از گفتن