Thursday, September 09, 2010

تعریف واژه ...

واژه تعریف نشده
برای منی که خسته از گشتنش هستم
دیدنش چه سود وقتی هیچ حسی نیست
تعریف یک رابطه با جبر چه صنم
جبری در کار نیست 
حقارت نگاه یک فرزند است و بس
از یک دید بالا از یک دید برتر
 و تو تلاش در نشان دادن آنچه که نیازت هست
سرد و خموش
دو انسان از دوجنس از یک سرشت از یک تخم و ترکه
مغرور و آماده خودنمایی به دیگری
همچون دو گلادیاتور
در یک ورطه 
و نگاه من که کوچک ترم
ضعیف تر
شاخ و برگی بیشتر دارد
تن صدایم نشان از جنس ضعیفم بود و من حس فرزندی نداشتم
آشنایی غریبه که در دیدگانم جستجویش میکردم
و هیچ چیز آشنایی نبود
سرد و متوهم در تمامی لحظه های پر حرفیم و سخت در راه راندن من به دنبال بهانه میگشت و من بودم که بودنم مثل همیشه آزاری بود که بود و همیشه بود
سخت و پر از حرف نگاهم در جستجوی یک نکته آشنا میگشت و خسته شدم بس که نبود بس که ندیدم بس که نیافتم
من اینجا چه میکنم
انرژی که بدرقه راهم بود فقط آرامم کرده بود برای نگریستن
هیچ چیز قشنگی نبود
ترجیح دیدن سریال جراحت بود تا شنیدن صدای من بعد از سه سال
وای که چه دل شکسته شدم
چقدر سخت خواهد بود دوباره ساختنم
و من دوباره تلاش خواهم کرد برای ساختنم
تا شاید روزی قوی تر در مقابل هم خون خودم بایستم و اینبار از دیدنش یک حس آشنا را بیابم که هیچ گاه برایم تعریفی نبوده
تعریف یک واژه
...



Tuesday, September 07, 2010

منطق بازیم گل کرده


نشسته ام در یک کنج
دفم کنار دستم
تازه گرم شده است
نایی نمانده برای زدن
فکر میکنم
به خودم که غرق در منطق و احساس شده ام گیج شده ام  بالا و پایین شده ام مدهوش آینده شده ام
به آینده که امیدش تنها آذوقه راهم است
به راه که چه پر فراز و نشیب بود و چه پر فراز و نشیب تر همچون عشق
به عشق که چه جوانم می کند و میگریزاندم از عادت
به عادت که فرار میکنم از آن نمی خواهم همچون نفس کشیدن باشد برایم
به نفس کشیدن  که  گاهی تنها یک نفس نیست رایحه خوشبویی است نوازشی است از اعماق وجودم
به نوازش که یارای مقابله اش نیست  صدای تپش قلبم نوای روزانه ام شده
به صدای آب سیفون همسایه بالایی که خنده بر لبانمان می آورد 
به خنده که گاه چه تلخ است تلخ تر از سکوت
به سکوت که سرشار از ناگفته هایی است که هیچ وقت نشنیدمشان
...
و باز هم سکوت
منطق بازیم گل کرده است
عقلم فکر میکند و دلم را فرمان می دهد
به خودم فکر میکنم