Tuesday, September 07, 2010

منطق بازیم گل کرده


نشسته ام در یک کنج
دفم کنار دستم
تازه گرم شده است
نایی نمانده برای زدن
فکر میکنم
به خودم که غرق در منطق و احساس شده ام گیج شده ام  بالا و پایین شده ام مدهوش آینده شده ام
به آینده که امیدش تنها آذوقه راهم است
به راه که چه پر فراز و نشیب بود و چه پر فراز و نشیب تر همچون عشق
به عشق که چه جوانم می کند و میگریزاندم از عادت
به عادت که فرار میکنم از آن نمی خواهم همچون نفس کشیدن باشد برایم
به نفس کشیدن  که  گاهی تنها یک نفس نیست رایحه خوشبویی است نوازشی است از اعماق وجودم
به نوازش که یارای مقابله اش نیست  صدای تپش قلبم نوای روزانه ام شده
به صدای آب سیفون همسایه بالایی که خنده بر لبانمان می آورد 
به خنده که گاه چه تلخ است تلخ تر از سکوت
به سکوت که سرشار از ناگفته هایی است که هیچ وقت نشنیدمشان
...
و باز هم سکوت
منطق بازیم گل کرده است
عقلم فکر میکند و دلم را فرمان می دهد
به خودم فکر میکنم 

No comments: