Saturday, August 13, 2005

مخلوطه بازار

كودكانه مان مي گيرد گاهي
زمان گم شده زندگيمان است
يافته هايمان قد نمي دهد به فهمش
ما فقط پيش مي رويم
صدايمان از درون است
زماني نمانده به يك تولد كوچك با آدمهاي بزرگ
آدمهايي كه وجودشان نه از بهر تبريك است
براي آن نيامده اند بيشك
به دنبال حرف و حديث خودشان هستند
من و تو مي دانيم
من و تو مي دانيم
چه گذشته بر اين متولدان شه ماه
تولدشان در مرداد است
روز يك مرد بزرگ
خوابهاي عمه مينا تعبير زندگيت مي شود؟
نمي دانم
نمي دانم
و توهم نمي داني
ولي او
چرا
باران زده بود ديشب زمين
تو كه نمي خواهي بگويي به خاطر شعر من نيست
...
ستاره آي ستاره
...
بارون ببار دوباره
...
ستاره من و تو

............................

نشاني از قهر كين ميبينم
در اين كيك تولد
واگذارش مي كنم به او
او مي داند ته دل همه آدمها را
حتي آنانكه فقط لباس آدميت بر تن دارند
شب سردي داشتي
و من هم در كنارت
مچاله ميشوي از سرما
روزي
لحظه اي
يادت باشد اين مچاله شدنهايت را
آن روز دل انگيز هم مي آيد و مي رود
و من و تو سياهي روي زغال دان را مي نگريم
...
قرمزيش دلم را مي زند
دوستش ندارم آن نقش به هم بافته را
غرور تو را بالاتر از هر ترنجش و هر شانه اش مي دانم
...
از همه جاهاي دلم گفتم
ببين پريشاني دل را
مخلوطه بازاريست اين دل من



No comments: