Saturday, August 27, 2005

بيد و باد

چرخاندمان سرمان گيج نرفت
لرزاندمان ما ايستاديم
حكايت بيد است و باد
ما از اونهاش نيستيم
حوصله ات سر مي رود
من اما خسته دردم
اريك كه مي شوي مظلومي مثل من در خواب
وقتي بغلم مي كني از خواب بيدار مي شوم اما دلم هري مي ريزد مثل وقتي كه سوار بوديم
...
غمت نباشد
هفته ديگه هم مي آيد
غمت نباشد

No comments: