ابر های رها
می رقصیدند بالای سرم
و من جایی در میان آسمان و زمین
نگاهشان میکردم
ابرهای رها
زمزمه من بود
و من متهم به دیوانگی
قطرات باران روی پلکهایم میریختند
و نسیم خنک گیسوانم را تاب می داد
دوم شهریور سال هشتاد و نه
باران
عجیب نبود
در زندگی من هیچ چیز عجیب نیست
باران می بارید
و یک حس قشنگ در همه وجودم بالا پایین میکرد
و من سکوت میکردم
و فکر میکردم
به تو
توای که نمیدانی با تو حرف میزنم
نمی دانی احساسم را
می گریزی
دهن کجی میکنی به عشق
به بودن
و میگذری از این راه
و من نیشگونی میگیرم از پایت
و تو نمی فهمی
1 comment:
Post a Comment