Wednesday, October 12, 2005

نمي داني

رنگ
رنگ قرمز
خون
بيا تا نگاهي کنيم کلاغ سياه را
اينجا نيست
توانت نيست براي يافتن و ديدن
من هم
...
دستانمان روز به روز قوي تر مي شود
براي آغوش آيا؟
نمي دانم
...
شب آراميم همچو تخم مرغي زير يک مرغ
و شبنمي روي يک گل
و برگي بدون باد
...
آرامشم به هم مي خورد
حتي با نام بردن از اسمشان
هر وقت درگيرم
حساس ترم
هر وزش ملايمي طوفان مي کند اين دل بي تار را
...
تو مي داني؟
آخ
نه
نه
نمي داني
مگر مي شود دانست و آزرد
نه نمي داني
...
مي داني؟
...
شب رنگ باد دارد
حتي نمي داني رنگ باد چيست؟
من هم
...
ما ي ما کوچک است
راه مانده تا بزرگ شود
پخته شود
...
دلم تنگ است
دلم تنگ است
کجايي اي تنهاترين تنهايان
کجايي؟
...

No comments: