Wednesday, July 21, 2010

و من خاکستری

نوازش شاخه های درخت بید
روی گونه های گرم تابستان
رقص برگهای روی زمین

صدای منظم گذر ماشین ها از روی پل
دوب دوب دوب
موسیقیی که در گوشم زمزمه می کند
و حس سوزش روی پوستم از تابش خورشید
چکیدن یک قطره عرق ازسینه ام
همه و همه مرا به فکر فرو می برد
سرم را بلند میکنم
در لابه لای شاخ و برگ درختان و دیوارهای بلند و پنجره های فلزی
یک تکه از آسمان به من لبخند میزند
و من هم
و شاد می شوم
از یک رنگی آسمان لذت میبرم
خاکستری
اما یک رنگ
و من میدانم پشت این رنگ خاکستری
آبی فیروزه ای دلبری میکند
کاش
کاش همه آدمها اینگونه بودند
آدمها رنگارنگند
گاهی رنگ خودشان
گاهی هم رنگهای دروغین 
رنگهای شاد و یک دست و براق
ولی ظاهری
زیر باران رنگ خودشان میشوند
باران می شوید همه خط وخالهایشان را
برای همین بعضیهایشان از باران فراریند
دوست ندارند زیر باران نفس بکشند
اما سهراب دوست داشت
من هم
...
من را
خاکستری
میبینند
کدر و مات
از درون ودریچه قلبم 
هر از چند گاهی برقکی میبینی
رنگم را میبینی
همه نمیبینند
اما تو می بینی
دقت کن
گاهی که لبخند میزنم
گاهی که گریه میکنم
گاهی که دوستم داری
می بینی
رنگم را
...
چه فرقی می کند که دیگران چه میبینند
مهم تو هستی
و من میدانم
که میدانی
همین را برایم بس
که تو هستی
مگر تو برای من کافی نیستی
...
رها می کنم خود را در آغوش تو
و نفس میکشم
عمیق میکشم تا ذخیره کنم
برای آن زمان که نیستی







No comments: