دلم ، نوشتن می خواهد
بی مهابا قدم بر می دارم
غرورم را با گلی سفید تزیین می کنم
صدایم را در حنجره ام تقویت می کنم
کمرم را صاف می کنم
و
می گویم من هستم
من هستم تا در آغوش خورشید بیارامم
من هستم تا مادرم را با نگین مروارید تاجیده کنم و بر سرم پادشاه کنم
من هستم تا دلم را از هر چه کینه پاک کنم
من هستم تا فریاد زنم
من هستم
من بدون پدر هیچ وقت نداشته ام هستم
من هستم
توانستن می دانم و دانستن
هوا سرد است و من بی تاب سرمایش
نمی داند چقدر گرمم از عشق
No comments:
Post a Comment