Tuesday, March 14, 2017

گاهي وقتها

گاهي وقتها دلم خنثي است 
دلم خالي است 
دلم هيچ است
نميدانم اين هيچ بودن از براي بي دردي است 
كه اگر اين است  پس چرا لبخندي نيست
مگر نه انكه نبود چيزي نشانه بودن نقيض آن است

گاهي وقتها دلم در تمناي هيچ نيست
فقط خسته است، از خواستن
دلم حتي توان توصيفش نيست
كه اگر وصفي بود كه خالي نبود 
هيچ نبود
با آنكه فرق است بين و هيچ و خالي كه يكي ٠ است و ديگري نال و كدها بايد زد تا فرقشان را بلعيد و هضم كرد 

گاهي وقتها دلم پر ميشود از جملات دروغين و دوستانه هاي فريب انگيز 
و چون پوچي بيش نيستند خالي ميشود يك هو 
از همه قربان صدقه ها و تعارفات خنده دار كه گاهي حس انزجار مي آيدم 
 و صد هزار مرتبه شكر كه كپي و پيست كردنشان هم راحت كرده كار اين بزله گويان را و حتي از هم آسانتر بانك استيكرشان پر است از اين همه چاپلوسي ها و محبتهاي دروغين كه هيچ نفهميدم علتش را

گاهي وقتها دلم شعر ناله ميگويد و و خودش هم ميداند كه گزافي بيش نيست اما ميگويد كه ارزشش از همه آن استيكرهاي دروغين بيشتر است 

Friday, April 19, 2013

دلمان تنگ

شش ماهی است پریده ایم
درگیر کردیم خودمان را  در این خارجکی بازی ها
صبحانه کافی و نان تست مارمالاد
نهار پای مییت و شام هم کیک خانگی و شیر گرم
آخر هفته هامان شده رودخانه و دریاچه و ساحل
اینترنتمان سه سوته دانلود با سرعت 2 مگ
موهایمان باد میخورد و نفس مکشیم
آرامشی وصف ناپذیر
آزادی در تمامی معنای کلامش
اما
دلمان تنگ
دلمان تنگ
دلمان تنگ
دلمان تنگ
دلمان تنگ
دلمان تنگ
دلمان تنگ
دلمان تنگ برای آنان که دوستشان داشتیم 
آنان که دوستمان داشتند
دلمان تنگ نیست برای ایران نه برای دودش نه برای فیلترش نه برای صفحه پیوندها
 نه برای تحریم ها نه برای گشت ارشاد
نه برای تورم آلودگی اتویان خرابه صدر
دلمان برای هیچ کدام تنگ نشده
دلمان تنگ اغوشهای گرمشان است
دلمان تنگ

Tuesday, February 28, 2012

دلم خوش نمی شود

شبانه های عاشقی زمانی برای گریختن از همه بود
 و من
در نگاه شب گم و گور  کرده بودم خودم را
آهم را
نفسم را
قلمم را
نامم را
فیلترم کرده بودند این بیخبران از خدایم
دلم اندکی ازادی می خواهد و سرعت
باز شدن صفحه در 3 ثانیه
ندیدن صفحه پیوندها وقتی برنامه  جاوا می سرچی
ولی چه فایده
آرزوی عبث کردن
آخر  چه فایده
....
دلم خوش نمیشود
ویزایم آمد و سند آزادیم امضا شد و من درگیر کردم خودم را و نرفتم
به دنبال عهدی بهتر بودم و بستم
شاید باشد روزی که با هم آزاد شویم
با هم بپریم
ماچ بازی کنیم کنار و ساحل و بخندیم با صدای بلند
....
دلم پر است از دلار 2000 تومانی و پوند 3000 تومانی
که کم کرده توانم را برای ادامه دلپذیر
سرو چمان دلم ایران را نمی خواهد
یادم باشد این روزهای بیزاری را
شاید همانند آنوری ها دلم برایش روزی تنگ شود
دلم
آزادی می خواهد
ازادی
آخر دلم دیگر خوش نمی شود
ابنجا دلخوشی نیست
کار و کار و کار و کم شدن ارزش آنچه که برایش عرق میریزم

Friday, March 04, 2011

سروسامان

سرو سامان  دادنم گل کرده است 
مشغول آنم
وقتی نیست برای بافتن اراجیفی چند
پولی در نمی آید
پس سخن کوتاه
تا آن زمان  که توانی باشد برای دو کلام از سر دل خوشی
که سیری گران است در این بازار مکاره

Saturday, November 20, 2010

نوا

شعرم آمد برای تویی که آمدی و ماندی و دلنشین شدی و ته نشین ماندی
خانه کردی در خانه دلم و پر کردی هر آنچه جایی بود  و من غرق در گرگیجه های  کودکیم  مست شدم و نوا شدم
هما نوا که چه خوش بودیم در آن با پاهای خسته و درد دل که نایم را بریده بود
و تو می فهمیدی که چقدر گرم باید کرد حوله صورتی آویخته بر در را و
چقدر صبر باید کرد تا توانی باشد برای تحملش و قرصها که دیگر اثری ندارند و اسمارتیز را بهتر آید به کار برای من بی درد
در کوچه پس کوچه های کندلوس و نه در باغهایش رفتیم و رفتیم و خواندیم اراجیفی چند و شاد شدیم و چلپ چلپ عکس گرفتیم و من ندانستم کدامین زاغی بر گوشم نجوا کرد که من چشمانم را بسته بودند
ترسیدیم و ترسیدیم و به رنگ شب شدیم و  آشنا درآمدیم با آشنایان قدیمی و ترسیدیم از حرف مردم و نگریستیم به آبی آسمان و سفیدی قله پر افتخارمان و جشن گرفتیم نوای نوایی را
و پیر مرد خسته از سنش گفت و از عددش و از شورا و از هشت طایفه و من تو خندیدیم و خندیدیم و نوا شدیم  و زرد شدیم و قرمز و نارنجی و پاییز یادمان آمد و دریایی شدیم که دریا رفتنمان از بهر گشنگی بود و نرسیدیم به کته کباب و جای دیگر پر کردیم این طاقار را
و راندیم راندیم نوبتی  و یکی درمیان  و دنده چهار بود و ترمز و تنبلی در فشردن کلاژ و ناز کردیم و بنزین زدیم و صبر کردیم تا نفسمان بالا آمد و خواندیم خواندیم و داوود مقامی شدیم و بلبل 
و قاطی شدیم  و زمان یادمان رفت و رسیدیم
به آنچه که آمده بودیم از آن و بنابی زدیم و پاسپورتمان را در دست گرفتیم و تعارفی کردیم برای آن اتاق کوچک و چشمک
و خواستیم که بخوابیم که نشد

Thursday, September 09, 2010

تعریف واژه ...

واژه تعریف نشده
برای منی که خسته از گشتنش هستم
دیدنش چه سود وقتی هیچ حسی نیست
تعریف یک رابطه با جبر چه صنم
جبری در کار نیست 
حقارت نگاه یک فرزند است و بس
از یک دید بالا از یک دید برتر
 و تو تلاش در نشان دادن آنچه که نیازت هست
سرد و خموش
دو انسان از دوجنس از یک سرشت از یک تخم و ترکه
مغرور و آماده خودنمایی به دیگری
همچون دو گلادیاتور
در یک ورطه 
و نگاه من که کوچک ترم
ضعیف تر
شاخ و برگی بیشتر دارد
تن صدایم نشان از جنس ضعیفم بود و من حس فرزندی نداشتم
آشنایی غریبه که در دیدگانم جستجویش میکردم
و هیچ چیز آشنایی نبود
سرد و متوهم در تمامی لحظه های پر حرفیم و سخت در راه راندن من به دنبال بهانه میگشت و من بودم که بودنم مثل همیشه آزاری بود که بود و همیشه بود
سخت و پر از حرف نگاهم در جستجوی یک نکته آشنا میگشت و خسته شدم بس که نبود بس که ندیدم بس که نیافتم
من اینجا چه میکنم
انرژی که بدرقه راهم بود فقط آرامم کرده بود برای نگریستن
هیچ چیز قشنگی نبود
ترجیح دیدن سریال جراحت بود تا شنیدن صدای من بعد از سه سال
وای که چه دل شکسته شدم
چقدر سخت خواهد بود دوباره ساختنم
و من دوباره تلاش خواهم کرد برای ساختنم
تا شاید روزی قوی تر در مقابل هم خون خودم بایستم و اینبار از دیدنش یک حس آشنا را بیابم که هیچ گاه برایم تعریفی نبوده
تعریف یک واژه
...



Tuesday, September 07, 2010

منطق بازیم گل کرده


نشسته ام در یک کنج
دفم کنار دستم
تازه گرم شده است
نایی نمانده برای زدن
فکر میکنم
به خودم که غرق در منطق و احساس شده ام گیج شده ام  بالا و پایین شده ام مدهوش آینده شده ام
به آینده که امیدش تنها آذوقه راهم است
به راه که چه پر فراز و نشیب بود و چه پر فراز و نشیب تر همچون عشق
به عشق که چه جوانم می کند و میگریزاندم از عادت
به عادت که فرار میکنم از آن نمی خواهم همچون نفس کشیدن باشد برایم
به نفس کشیدن  که  گاهی تنها یک نفس نیست رایحه خوشبویی است نوازشی است از اعماق وجودم
به نوازش که یارای مقابله اش نیست  صدای تپش قلبم نوای روزانه ام شده
به صدای آب سیفون همسایه بالایی که خنده بر لبانمان می آورد 
به خنده که گاه چه تلخ است تلخ تر از سکوت
به سکوت که سرشار از ناگفته هایی است که هیچ وقت نشنیدمشان
...
و باز هم سکوت
منطق بازیم گل کرده است
عقلم فکر میکند و دلم را فرمان می دهد
به خودم فکر میکنم 

Monday, August 30, 2010

دایی جان ناپلئون

برای چندمین بار
دایی جان ناپلئون میبینم
 لحظه به لحظه اش تازه میشوم
می خندم
و ذوق میکنم
دیگر تکرار کارهی خاطره انگیز غمگینم نمیکند
شاد میشوم و برگهای جدید زندگیم را مینویسم
خاطرات نو
 و استشمام میکنم بوی شانل را
زنده میشوم



Thursday, August 26, 2010

ابرهای رها

ابر های رها
می رقصیدند بالای سرم
و من جایی در میان آسمان و زمین
نگاهشان میکردم
ابرهای رها
زمزمه من بود
و من متهم به دیوانگی
قطرات باران روی پلکهایم میریختند
 و نسیم خنک گیسوانم را تاب می داد
دوم شهریور سال هشتاد و نه
باران
عجیب نبود
در زندگی من هیچ چیز عجیب نیست
باران می بارید
و یک حس قشنگ در همه وجودم بالا پایین میکرد
و من سکوت میکردم
و فکر میکردم
به تو
توای که نمیدانی با تو حرف میزنم
نمی دانی احساسم را
می گریزی
دهن کجی میکنی به عشق
به بودن
و میگذری از این راه
 و من نیشگونی میگیرم از پایت
و تو نمی فهمی

Monday, August 23, 2010

رفتن یا ماندن

گاهی تلنگوری مرا بس
تا بدانم به کدامین راه میروم
تلنگوری ، متلکی و فریادی ا ز یک دوست
همه و همه
مرا به راه می آورد
و من
در تمامی لحظه های گناه
نه به لذتش فکر میکنم و نه به لحظه بودنش
به حرفها فکر میکنم
و پا پس میکشم از هر آنچه نهی شده ام
به راه برمیگردم
گرم میشوم از آنچه دارم و رها میشوم
در همین لحظه که هست
لحظه بودن
به رفتن فکر نمیکنم
خراب کرده سالهای زندگیم را این کلمه 
رفتن
به کجا
همه جا همین است
همه جا رفتن تعریف شده است
و من دلخوش میکنم به ماندن
به خوب ماندن
به عزیز ماندن
دوست داشتنی ترین ماندن
...
تعقیب می کنم خواسته هایم را
آرام آرام
قدم به قدم
عجله ای نیست
این لحظه همان خواسته لحظه پیش است
به همین سادگی
فقط کافی است
برگردم به گذشته
 مرور کنم آنچه گذشت را
previously on Mahsa'a life
و بعد به تماشای این سریال بی انتهابنشینم
و لواشکم را لیس بزنم
و لذت ببرم از اینکه نوازش می شوم
لذت ببرم

Monday, August 09, 2010

شادمانه های من

شادمانه های کوچک
روزگارم را پر کرده اند
غرق شده ام در مولانا و شمس و شعر و غزل
پر شده ام از نوا 
از نی
از دف
جوان شده ام
موسیقی شده ام
نت شده ام
میزان ترکیبی شده ام
دو چهارم
رقص شده ام
میرزا قاسمی شده ام
فکر شده ام
----
بوسه ربوده ام از عشق
از شب
از تو
از هر آنکه نفسم می کشد
هر آنکه نفسش میکشم
----


Sunday, August 01, 2010

پر کن قدح باده و بر دستم نه


صدای نی می آید 
گوش کن
نوای عاشقانه نفس مجنون
در نای معصومانه معشوق
خنک است هوا و دلم هوای عاشقی دارد
صدای رودابه را دوست نداشتم
دلم مرغ سحر می خواست  و نبود
وطن هم نبود
تکرار میزان آخر
اما بود
دف هم بود در ردیف آخر
دور از چشم من
میزدند و می شنیدم و نمیدیدم
امشب باید دف را گرم کنم
فردا روز جواب است
طاقت شنیدن فریادهای بیژن را ندارم
دف برای او یک ساز نیست
آیینش است
آیین من 
چیز دیگری است
دف نیست
آیین من 
نوشته نشده 
آیین من
یک چیزی شبیه لبخند است
لبخند مادرم
آیین من
نگاه رضایت است
نگاه عشق
بودن و دیدین
آیین من
دست گرم نوازش است
آیین من
برق چشمان منتظر است
آیین من دف نیست
آیین من مستی است
در شراب شب عشق
در یاد او
در ذکر او
در شکرش
 که توانم نیست


...

مست شده ام از باده
بیمی از عاقبتش نیست
سخن خیام را خوش تر

....
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد

 ....

Wednesday, July 21, 2010

و من خاکستری

نوازش شاخه های درخت بید
روی گونه های گرم تابستان
رقص برگهای روی زمین

صدای منظم گذر ماشین ها از روی پل
دوب دوب دوب
موسیقیی که در گوشم زمزمه می کند
و حس سوزش روی پوستم از تابش خورشید
چکیدن یک قطره عرق ازسینه ام
همه و همه مرا به فکر فرو می برد
سرم را بلند میکنم
در لابه لای شاخ و برگ درختان و دیوارهای بلند و پنجره های فلزی
یک تکه از آسمان به من لبخند میزند
و من هم
و شاد می شوم
از یک رنگی آسمان لذت میبرم
خاکستری
اما یک رنگ
و من میدانم پشت این رنگ خاکستری
آبی فیروزه ای دلبری میکند
کاش
کاش همه آدمها اینگونه بودند
آدمها رنگارنگند
گاهی رنگ خودشان
گاهی هم رنگهای دروغین 
رنگهای شاد و یک دست و براق
ولی ظاهری
زیر باران رنگ خودشان میشوند
باران می شوید همه خط وخالهایشان را
برای همین بعضیهایشان از باران فراریند
دوست ندارند زیر باران نفس بکشند
اما سهراب دوست داشت
من هم
...
من را
خاکستری
میبینند
کدر و مات
از درون ودریچه قلبم 
هر از چند گاهی برقکی میبینی
رنگم را میبینی
همه نمیبینند
اما تو می بینی
دقت کن
گاهی که لبخند میزنم
گاهی که گریه میکنم
گاهی که دوستم داری
می بینی
رنگم را
...
چه فرقی می کند که دیگران چه میبینند
مهم تو هستی
و من میدانم
که میدانی
همین را برایم بس
که تو هستی
مگر تو برای من کافی نیستی
...
رها می کنم خود را در آغوش تو
و نفس میکشم
عمیق میکشم تا ذخیره کنم
برای آن زمان که نیستی







Tuesday, July 20, 2010

در راه است

آرامش در راه است
بوی گل یخ در تابستان
برق چشمانم
همه همه نشانه آمدنش است
می آید پر از هدیه برای من
فقط برای من
دلم را خیرات کردم
تقسیم کردم آنچه را که باید 
دلم هم نگرفت
بخشیدم
با خدا معامله کردم
منتظر جوابش هستم
زود

Wednesday, July 14, 2010

نمای تازه


یک نگاه دیگر گاهی من را تا عمق معنی می برد
نگاه می کنم
و نفس میکشم واژه را
و معنایی دوباره میکنم آن را
تبدیل معنای تنهایی به استقلال
وظیفه به محبت و مهربانی و لطف
خودخواهی به گذشت
احساس کاذب به قبول حقیقت
و باز هم بدنبال معانی جدید برای آنچه شاید به اشتباه 29 سال باورشان داشتم
و صبوری میکنم



Tuesday, July 13, 2010

خنده هایمان

خنده هایمان طولانی بود
کارهای فانی برای هم میکردیم و میخندیدیم
بزرگترین رازهای زندگیمان را به هم میگفتیم و میخندیدیم
از دوستی هایمان
از حرف زدنهای دو عنصر بامزه
از اولین هایمان
از اتفاقات ناگوار
و می خندیدیم
به ترک دیوار
به صدای پای سوسک
چه شاد بودیم دیشب
بعد به هم قول میدادیم که دیگر نخندیم
و بعد دوباره میخندیدیم
نفسمان بالا نمی آمد و میخندیدم
تصور میکردیم و میخندیدیم
ما فقط سالاد خورده بودیم و هندوانه
مسواک هم زده بودیم
مسواک خودم را زدم
دیگر مال من است
هر کس ادعایی دارد برای خودش نگهدارد
بیا باز هم بخندیم
راستی
امروز جمله معروفم را صبح بهت نگفتم
در مورد پدر زحمتکش و ماهیگیری و
...




Monday, July 12, 2010

همرنگ میشود با من رنگارنگ

کامل می شود این نوای آغاز شده
همرنگ میشود با من رنگارنگ
و لطیف میشود این حس ضمخت
و من در انتظار یک تغییر در ناخوداگاه وجودم
که چه میشود مرا در این وانفسای بودن و دیده شدن
و من در تلاش برای اعتماد به آنچه حس میکنم
و پیش میروم بی پروا در این مسیر که نمی دانم در کدامین منزلگاه آرام میگیرد
پیش میروم و خوشحالم از راه
....
قارچ برگر آپاچی می خورم و لذتش را می برم


Sunday, July 11, 2010

صفحه لعنتی

سبز شدم از دیدن یک صفحه
لعنتی شده بود این صفحه لعنتی و من لعنتی تر
سنگین ترین باری که تا حالابر روی دوشم بود برای حرفی که نباید میزدم
بر روی روانم یک جاده دو طرفه احداث کرده بود و دائما مانور میداد
و بالاخره پدیدار شد تا کمی بارم کم شود
چشمانم برق زد از دیدنش
وای که چه بر من گذشت
و من ماندم و این درس که همیشه از کلمات سحر آمیز استفاده کنم
...
شاید
...
سعی میکنم
...
کلمات جادویی

Thursday, July 08, 2010

سر دو راهی یک قلعه بود

پیر مرد ریش بلند و سپید مو با من بازیش گرفته است
مدتی مرخصی رفته بود برای استراحت
و حالا که برگشته است
شیطنتش گل کرده
تاس میگیرد به قصد جفت شش
و تاس مغلتد و
من در هراس تاس بعدی
موهایش را دم اسبی کرده
سیگار برگ هم کنار لبش
نباید میگذاشتم تا مرخصی برود
من
من که کاره ای نبودم
استخدام خودش هستم
ارداه کند از هستی اخراج می شوم
ولی خوب
تازگیها شیطنت میکند
ولی هنوز دستم را ول نکرده است
با نشانه هایش بازی میکند
تاریخ
زمان
نام
اعداد
بازی میکند و زیر نگاهی می اندازد
و باز هم می خندد
تکرار میکند برایم بازیهای گذشته را
و من یک مدل بیشتر بلد نیستم بازی کنم
در این 6 سال
یاد نگرفته ام
ارنجمان جدید را
موهایم سفید شده اند ولی قلبم
من با دلم بازی میکنم نه با موهایم

راهم نمیدادند و حالا بر سر دوراهیم میگذارند
و من تکرار میکنم
سر دو راهی یک قلعه بود
...
یک قلعه بود







Monday, July 05, 2010

گاهی یک قدم نزدیکتر

گاهی یک قدم نزدیکتر
سر را بالا میکنی
و یک جرقه در همهمه صداهای نا آشنای صبحگاهی
نگاهت را خیره میکند
نگاه می کنی و میگذری
نگاه می کنم و می گذرم

گاهی یک قدم نزدیکتر
سبز میشوی
از لبخند یک کودک شاد که پشت وانتی نشسته و به بادهای آشفته شده در چادر مادرش می خندد و ریسه میرود
نگاهت می کند و نخودی می خندد
تو هم می خندی
سبز میشوی

گاهی یک قدم نزدیکتر
غصه ات میشود از رنگ تیره روبرو
و دلشاد می کنی خود را به آنچه خواهد آمد

گاهی یک قدم نزدیکتر
به هر آنچه از تو دورند میشوی
و شاد میشوی
حسشان میکنی و میگذری
ماندنی در کار نیست

گاهی یک قدم نزدیکتر
به او
او را یک قدم دورتر میکند از تو
و تو فکر میکنی

گاهی یک قدم نزدیکتر
به من می شوی
و می ترسی
و می روی
و من
می مانم و فاصله خالی یک قدم





Thursday, July 01, 2010

فامیلهای جدید

تازگیها خواهرانه هایم زیاد شده است
کلی فامیل پیدا شده اند در این زمانه بی کسی


افروز
افروز خواهر بزرگم است
نون پنیر و گوجه خیار که نمیدانم چرا اینقدر تند بودند دهانم میگذارد و میگذارد من به کار دلخواهم برسم
برایم قرمه سبزی و خورشت بادمجان درست میکند
و نگران بخیه هایم است و مشتاق دیدن اینکه بالاخره جذب شده اند یا نه
کنجکاو هم هست

خاله مینا
کاملا یک خاله تو دل بروی خوشگل
بغلش را کلی دوست دارم
دعوایم که میکند
دلم غنج میرود
دوست دارم وقتی از دستم حرص میخورد

دایی جان
خوب
عشق من عاشقم باش را برایش می خوانم و دلبری میکنم
چونه ام که می لرزد
میگوید بغض نکن
هر چی تو بخواهی

فامیل هایم هی زیاد میشوند
دوستانم هم
نه آنان که مگسان گرد شیرینیند
دوستانم
آنهایی که دم به دم نفسم هستند و آغوششان را دوست دارم
آنهایی که وقتی بغلشان میکنم
یک تیکه از دنیا را صاحب میشوم
آنهایی که هستند برای من و من هستم برای آنها
آنهایی که منت بودنشان روی سرم نیست
باجی نمیدهم برای بودنشان
من را دوست دارند
خود من
هر چند مغرور هر چند تلخ زبان
هر چه که هستم
چه خوب و چه بد
مرا مبپذیرند
دوستانم را می گویم
هنوز از تعداد انگشتان دو دستم بیشتر نشده اند
دویست و سی و چهار نفر نیستند


Tuesday, June 29, 2010

دنیای آدم بزرگها

شبپره های سرگردان
در تلاطم بادهای شبانه تابستان
به دنبال گرد شیرین خاطره میگردند
تا شاید در درون ناله های شبانه جیرجیرک
شاهد هاله غمنگیز سوختن باشند
سرد است

کودکیم کم شده
نکند بزرگ شوم
گیر کرده ام در این دنیای آدم بزرگها
آدم بزرگها نمیفهمند
مغزشان معیوب است
فکر می کنند می دانند
فقط بلدند خوب حرف بزنند
ولی چشمشان دیگر برق نمیزند
ذوق نمیکنند
آخر نمی فهمند فرق شب پره را با شاپرک
ولی فرق ال سی دی را با ال ای دی میدانند
هه
خنده دار است
بعد با خودشان فکر میکنند که میفهمند
از سگ آقای پتیبل خوششان نمی آید
طفلک فقط کمی بد اخلاق بود
ولی پروانه ها را دوست داشت
به دنبال پول می دوند و یک نگاه هم به کفتر چایی ها نمی کنند
آدم بزرگها وقتی از کنار یک آبپاش چمن خیس کن که نمی دانم اسمش چیست رد می شوند
و ماشینشان را که تازه شسته اند خیس می شود
زیر لب غر غر میکنند
ولی نمی دانند که خدا دارد قلقلکشان می دهد
دلشان مور مور نمی شود
حتی برنمیگردند عقب تا دوباره فواره بچرخد و خیسشان کند
دلشان از چیزهای زشت مور مور می شود
ماشین مشکی گنده زشت
خانه بزرگ سفید
پولهای بوگندو
کاغذهای پر مهر و امضا
از چه جیزهایی ذوق میکنند

واقعا که دنیای زشتی دارند
دلشان اصلا باد بادک نمی خواهد
از خاک بازی و شن بازی هم لذت نمی برند
توپ دو لایه هم دوست ندارند
آدامس خرسی هم که اصلا یادشان رفته
نوشمک هم نمیدانند چیست
حتما با خود میگوند کیست

حتی بلد نیستند روی یک جوی کوچک سد سنگی بسازند
خانه سازی هم بلد نیستند
با خودشان هم حرف نمی زنند
آخر وقتی کسی با خودش بلد نباشد حرف بزند
پس چه کاری بلد هست

با خودشان بازی هم نمیکنند
با اصغر آقا هم که بلد نیستند حکم بازی کنند

آدم بزرگها
خندیدن هم بلد نیستند
هی لبخند میزنند
قاه قاه بلد نیستند
به تماشای جویدن فندق یک سنجاب هم نمی خندند
هه
واقعا که دنیای زشتی دارند

دلشان نمیگیرد از شکستن کله عروسک
دلشان سنگ شده است
اصلا آدمهای غیر قابل تحملی هستند
با گوسفندها حرف نمیزنند
می گویند اینها که نمی فهمند

نمی فهمند که آدم کارهای مهم تری هم از نشستن در روی صندلی و گوش دادن به حرف دو تا آدم بزرگ دیگر دارد
آدم باید حرف دلش را بزند
آدم بزرگها حرف دلشان را می خورند
به حرف دل کسی هم گوش نمیکنند
یک کلمه زشت هم دارند
منطق
خودشان نمی دانند یعنی چه
ولی هی میگویند و همه چیز را با آن حل میکنند

اصلا نمی فهمند
تقصیر خودشان نیست
گناه دارند
......
نکند که من هم بزرگ شده ام





Monday, June 28, 2010

زندگی

زندگی در حال گذر است و من هم
و گاهی شنیدن یک جمله
حس یک نوازش
چقدر می تواند دلپذیر باشد
وقتی بدانی که دوست داشته می شوی و یک بازی نیست

Sunday, June 27, 2010

بکگراند زندگی من

برآن شده ام تا فکر کنم
به همه بکگراندهای زندگیم

کودکیم
که چه پر فکر گذشت
فکر به چیزهایی که در چارچوب کودکی نمیتوان یافتشان

نوجوانیم
که نه پرخاشگر بودم و نه کسی در مورد من این جمله را گفت
که خوب اقتضای سنش است و دوران بلوغ را پشت سر میگذارد
که اصلا بلوغی در کار نبود
که من یا خیلی زود بلوغ شده بودم و یا هنوز هم بلوع نشده ام

جوانیم
که پر بود از مسئولیتهای مردانه
و من تنها کاری که بلد بودم را انجام می دادم
مسئولیت پذیری را

ازدواجم
باز هم همان مسئولیت پذیری
مادر بودن بدون داشتن فرزند
مادر همسرم که اریکم بود
و من مادرش بودم
و در این جولانگاه مادری
کودکیم را زیر و رو میکردم و دنبال پدری بودم برای لالایی گفتن و قصه های شبانه و دست نوازش که چقدر تمنا داشتم و چقدر کم بود

و حالا یک زن 28 ساله با بک گراندی که توی سرم کوبیده شد در لحظه ای که می توانست
یکی از قشنگ ترین لحظه های روزگارم باشد

بک گراندی که گویا تقدیرم نبوده
و من خود خواسته تن به آن داده ام
بک گراندی که می تواند
خوشبختی آیندهام را هم از بین ببرد
و مرا وادار کند
تا نفرتم از نداشته هایم بیشتر شود
تبدیل به کینه شده ام چرا من
خدایا دورم کن از این کینه و نفرت
که مرا نابود خواهد کرد
این همه بغض
این همه نفرت
این همه کینه
و این همه حسادت
به تمام زندگی های معمولی که جریان دارند و مانند زندگی من بکگراندی ندارند

...

خدایا من هنوز خوشحالم
و هنوز قوی
بک گراندم مرا قوی کرده است
بک گراندی که خیلی ها دوستش ندارند
و من به آن افتخار میکنم
که مرا مصرف کننده بار نیاورده
و حرفی دارم برای زدن
و پیدا خواهم کرد کسی را که افتخار کند به بکگراندم
شاید در سیاره آدمهایی که عمق سیاره شان دو متر نیست
و من در این تعطیلات 12 بار غروب خورشید را تماشا کردم
کافی بود صندلیم را کمی تکان دهم

..........

آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد
کاش می امد از دور تماشا میکرد






Saturday, June 26, 2010

به جون بابام

لحظه های نوشتن
غمنامه شده این وبلاگ و من دلم نمی خواهدش
مثل صادق هدایت شده ام
غم نوشتنم می آید
و من شادم
از بودن و داشتن
سر سخت شده ام و استقلال یافته
مستعمره یک مفهوم بودم و حالا رها شده ام
رها شده ام از حسرت خوردن
از حسرت چیزهایی که کسب کردنی نیست
تلاش بیهوده برای داشتن وقتی مقرر نیست مال تو باشند
کشیده ام بیرون از این همه نداشتن و تمنا کردن
به داشته هایم بسنده میکنم
و به فالم عمل میکنم
فردا روز پدر است
و من
با داشته هایم خوشحالم
و به امید روزی هستم که قسم من هم
به جون بابام
باشد
...