Saturday, November 20, 2010

نوا

شعرم آمد برای تویی که آمدی و ماندی و دلنشین شدی و ته نشین ماندی
خانه کردی در خانه دلم و پر کردی هر آنچه جایی بود  و من غرق در گرگیجه های  کودکیم  مست شدم و نوا شدم
هما نوا که چه خوش بودیم در آن با پاهای خسته و درد دل که نایم را بریده بود
و تو می فهمیدی که چقدر گرم باید کرد حوله صورتی آویخته بر در را و
چقدر صبر باید کرد تا توانی باشد برای تحملش و قرصها که دیگر اثری ندارند و اسمارتیز را بهتر آید به کار برای من بی درد
در کوچه پس کوچه های کندلوس و نه در باغهایش رفتیم و رفتیم و خواندیم اراجیفی چند و شاد شدیم و چلپ چلپ عکس گرفتیم و من ندانستم کدامین زاغی بر گوشم نجوا کرد که من چشمانم را بسته بودند
ترسیدیم و ترسیدیم و به رنگ شب شدیم و  آشنا درآمدیم با آشنایان قدیمی و ترسیدیم از حرف مردم و نگریستیم به آبی آسمان و سفیدی قله پر افتخارمان و جشن گرفتیم نوای نوایی را
و پیر مرد خسته از سنش گفت و از عددش و از شورا و از هشت طایفه و من تو خندیدیم و خندیدیم و نوا شدیم  و زرد شدیم و قرمز و نارنجی و پاییز یادمان آمد و دریایی شدیم که دریا رفتنمان از بهر گشنگی بود و نرسیدیم به کته کباب و جای دیگر پر کردیم این طاقار را
و راندیم راندیم نوبتی  و یکی درمیان  و دنده چهار بود و ترمز و تنبلی در فشردن کلاژ و ناز کردیم و بنزین زدیم و صبر کردیم تا نفسمان بالا آمد و خواندیم خواندیم و داوود مقامی شدیم و بلبل 
و قاطی شدیم  و زمان یادمان رفت و رسیدیم
به آنچه که آمده بودیم از آن و بنابی زدیم و پاسپورتمان را در دست گرفتیم و تعارفی کردیم برای آن اتاق کوچک و چشمک
و خواستیم که بخوابیم که نشد

Thursday, September 09, 2010

تعریف واژه ...

واژه تعریف نشده
برای منی که خسته از گشتنش هستم
دیدنش چه سود وقتی هیچ حسی نیست
تعریف یک رابطه با جبر چه صنم
جبری در کار نیست 
حقارت نگاه یک فرزند است و بس
از یک دید بالا از یک دید برتر
 و تو تلاش در نشان دادن آنچه که نیازت هست
سرد و خموش
دو انسان از دوجنس از یک سرشت از یک تخم و ترکه
مغرور و آماده خودنمایی به دیگری
همچون دو گلادیاتور
در یک ورطه 
و نگاه من که کوچک ترم
ضعیف تر
شاخ و برگی بیشتر دارد
تن صدایم نشان از جنس ضعیفم بود و من حس فرزندی نداشتم
آشنایی غریبه که در دیدگانم جستجویش میکردم
و هیچ چیز آشنایی نبود
سرد و متوهم در تمامی لحظه های پر حرفیم و سخت در راه راندن من به دنبال بهانه میگشت و من بودم که بودنم مثل همیشه آزاری بود که بود و همیشه بود
سخت و پر از حرف نگاهم در جستجوی یک نکته آشنا میگشت و خسته شدم بس که نبود بس که ندیدم بس که نیافتم
من اینجا چه میکنم
انرژی که بدرقه راهم بود فقط آرامم کرده بود برای نگریستن
هیچ چیز قشنگی نبود
ترجیح دیدن سریال جراحت بود تا شنیدن صدای من بعد از سه سال
وای که چه دل شکسته شدم
چقدر سخت خواهد بود دوباره ساختنم
و من دوباره تلاش خواهم کرد برای ساختنم
تا شاید روزی قوی تر در مقابل هم خون خودم بایستم و اینبار از دیدنش یک حس آشنا را بیابم که هیچ گاه برایم تعریفی نبوده
تعریف یک واژه
...



Tuesday, September 07, 2010

منطق بازیم گل کرده


نشسته ام در یک کنج
دفم کنار دستم
تازه گرم شده است
نایی نمانده برای زدن
فکر میکنم
به خودم که غرق در منطق و احساس شده ام گیج شده ام  بالا و پایین شده ام مدهوش آینده شده ام
به آینده که امیدش تنها آذوقه راهم است
به راه که چه پر فراز و نشیب بود و چه پر فراز و نشیب تر همچون عشق
به عشق که چه جوانم می کند و میگریزاندم از عادت
به عادت که فرار میکنم از آن نمی خواهم همچون نفس کشیدن باشد برایم
به نفس کشیدن  که  گاهی تنها یک نفس نیست رایحه خوشبویی است نوازشی است از اعماق وجودم
به نوازش که یارای مقابله اش نیست  صدای تپش قلبم نوای روزانه ام شده
به صدای آب سیفون همسایه بالایی که خنده بر لبانمان می آورد 
به خنده که گاه چه تلخ است تلخ تر از سکوت
به سکوت که سرشار از ناگفته هایی است که هیچ وقت نشنیدمشان
...
و باز هم سکوت
منطق بازیم گل کرده است
عقلم فکر میکند و دلم را فرمان می دهد
به خودم فکر میکنم 

Monday, August 30, 2010

دایی جان ناپلئون

برای چندمین بار
دایی جان ناپلئون میبینم
 لحظه به لحظه اش تازه میشوم
می خندم
و ذوق میکنم
دیگر تکرار کارهی خاطره انگیز غمگینم نمیکند
شاد میشوم و برگهای جدید زندگیم را مینویسم
خاطرات نو
 و استشمام میکنم بوی شانل را
زنده میشوم



Thursday, August 26, 2010

ابرهای رها

ابر های رها
می رقصیدند بالای سرم
و من جایی در میان آسمان و زمین
نگاهشان میکردم
ابرهای رها
زمزمه من بود
و من متهم به دیوانگی
قطرات باران روی پلکهایم میریختند
 و نسیم خنک گیسوانم را تاب می داد
دوم شهریور سال هشتاد و نه
باران
عجیب نبود
در زندگی من هیچ چیز عجیب نیست
باران می بارید
و یک حس قشنگ در همه وجودم بالا پایین میکرد
و من سکوت میکردم
و فکر میکردم
به تو
توای که نمیدانی با تو حرف میزنم
نمی دانی احساسم را
می گریزی
دهن کجی میکنی به عشق
به بودن
و میگذری از این راه
 و من نیشگونی میگیرم از پایت
و تو نمی فهمی

Monday, August 23, 2010

رفتن یا ماندن

گاهی تلنگوری مرا بس
تا بدانم به کدامین راه میروم
تلنگوری ، متلکی و فریادی ا ز یک دوست
همه و همه
مرا به راه می آورد
و من
در تمامی لحظه های گناه
نه به لذتش فکر میکنم و نه به لحظه بودنش
به حرفها فکر میکنم
و پا پس میکشم از هر آنچه نهی شده ام
به راه برمیگردم
گرم میشوم از آنچه دارم و رها میشوم
در همین لحظه که هست
لحظه بودن
به رفتن فکر نمیکنم
خراب کرده سالهای زندگیم را این کلمه 
رفتن
به کجا
همه جا همین است
همه جا رفتن تعریف شده است
و من دلخوش میکنم به ماندن
به خوب ماندن
به عزیز ماندن
دوست داشتنی ترین ماندن
...
تعقیب می کنم خواسته هایم را
آرام آرام
قدم به قدم
عجله ای نیست
این لحظه همان خواسته لحظه پیش است
به همین سادگی
فقط کافی است
برگردم به گذشته
 مرور کنم آنچه گذشت را
previously on Mahsa'a life
و بعد به تماشای این سریال بی انتهابنشینم
و لواشکم را لیس بزنم
و لذت ببرم از اینکه نوازش می شوم
لذت ببرم

Monday, August 09, 2010

شادمانه های من

شادمانه های کوچک
روزگارم را پر کرده اند
غرق شده ام در مولانا و شمس و شعر و غزل
پر شده ام از نوا 
از نی
از دف
جوان شده ام
موسیقی شده ام
نت شده ام
میزان ترکیبی شده ام
دو چهارم
رقص شده ام
میرزا قاسمی شده ام
فکر شده ام
----
بوسه ربوده ام از عشق
از شب
از تو
از هر آنکه نفسم می کشد
هر آنکه نفسش میکشم
----


Sunday, August 01, 2010

پر کن قدح باده و بر دستم نه


صدای نی می آید 
گوش کن
نوای عاشقانه نفس مجنون
در نای معصومانه معشوق
خنک است هوا و دلم هوای عاشقی دارد
صدای رودابه را دوست نداشتم
دلم مرغ سحر می خواست  و نبود
وطن هم نبود
تکرار میزان آخر
اما بود
دف هم بود در ردیف آخر
دور از چشم من
میزدند و می شنیدم و نمیدیدم
امشب باید دف را گرم کنم
فردا روز جواب است
طاقت شنیدن فریادهای بیژن را ندارم
دف برای او یک ساز نیست
آیینش است
آیین من 
چیز دیگری است
دف نیست
آیین من 
نوشته نشده 
آیین من
یک چیزی شبیه لبخند است
لبخند مادرم
آیین من
نگاه رضایت است
نگاه عشق
بودن و دیدین
آیین من
دست گرم نوازش است
آیین من
برق چشمان منتظر است
آیین من دف نیست
آیین من مستی است
در شراب شب عشق
در یاد او
در ذکر او
در شکرش
 که توانم نیست


...

مست شده ام از باده
بیمی از عاقبتش نیست
سخن خیام را خوش تر

....
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد

 ....

Wednesday, July 21, 2010

و من خاکستری

نوازش شاخه های درخت بید
روی گونه های گرم تابستان
رقص برگهای روی زمین

صدای منظم گذر ماشین ها از روی پل
دوب دوب دوب
موسیقیی که در گوشم زمزمه می کند
و حس سوزش روی پوستم از تابش خورشید
چکیدن یک قطره عرق ازسینه ام
همه و همه مرا به فکر فرو می برد
سرم را بلند میکنم
در لابه لای شاخ و برگ درختان و دیوارهای بلند و پنجره های فلزی
یک تکه از آسمان به من لبخند میزند
و من هم
و شاد می شوم
از یک رنگی آسمان لذت میبرم
خاکستری
اما یک رنگ
و من میدانم پشت این رنگ خاکستری
آبی فیروزه ای دلبری میکند
کاش
کاش همه آدمها اینگونه بودند
آدمها رنگارنگند
گاهی رنگ خودشان
گاهی هم رنگهای دروغین 
رنگهای شاد و یک دست و براق
ولی ظاهری
زیر باران رنگ خودشان میشوند
باران می شوید همه خط وخالهایشان را
برای همین بعضیهایشان از باران فراریند
دوست ندارند زیر باران نفس بکشند
اما سهراب دوست داشت
من هم
...
من را
خاکستری
میبینند
کدر و مات
از درون ودریچه قلبم 
هر از چند گاهی برقکی میبینی
رنگم را میبینی
همه نمیبینند
اما تو می بینی
دقت کن
گاهی که لبخند میزنم
گاهی که گریه میکنم
گاهی که دوستم داری
می بینی
رنگم را
...
چه فرقی می کند که دیگران چه میبینند
مهم تو هستی
و من میدانم
که میدانی
همین را برایم بس
که تو هستی
مگر تو برای من کافی نیستی
...
رها می کنم خود را در آغوش تو
و نفس میکشم
عمیق میکشم تا ذخیره کنم
برای آن زمان که نیستی







Tuesday, July 20, 2010

در راه است

آرامش در راه است
بوی گل یخ در تابستان
برق چشمانم
همه همه نشانه آمدنش است
می آید پر از هدیه برای من
فقط برای من
دلم را خیرات کردم
تقسیم کردم آنچه را که باید 
دلم هم نگرفت
بخشیدم
با خدا معامله کردم
منتظر جوابش هستم
زود

Wednesday, July 14, 2010

نمای تازه


یک نگاه دیگر گاهی من را تا عمق معنی می برد
نگاه می کنم
و نفس میکشم واژه را
و معنایی دوباره میکنم آن را
تبدیل معنای تنهایی به استقلال
وظیفه به محبت و مهربانی و لطف
خودخواهی به گذشت
احساس کاذب به قبول حقیقت
و باز هم بدنبال معانی جدید برای آنچه شاید به اشتباه 29 سال باورشان داشتم
و صبوری میکنم



Tuesday, July 13, 2010

خنده هایمان

خنده هایمان طولانی بود
کارهای فانی برای هم میکردیم و میخندیدیم
بزرگترین رازهای زندگیمان را به هم میگفتیم و میخندیدیم
از دوستی هایمان
از حرف زدنهای دو عنصر بامزه
از اولین هایمان
از اتفاقات ناگوار
و می خندیدیم
به ترک دیوار
به صدای پای سوسک
چه شاد بودیم دیشب
بعد به هم قول میدادیم که دیگر نخندیم
و بعد دوباره میخندیدیم
نفسمان بالا نمی آمد و میخندیدم
تصور میکردیم و میخندیدیم
ما فقط سالاد خورده بودیم و هندوانه
مسواک هم زده بودیم
مسواک خودم را زدم
دیگر مال من است
هر کس ادعایی دارد برای خودش نگهدارد
بیا باز هم بخندیم
راستی
امروز جمله معروفم را صبح بهت نگفتم
در مورد پدر زحمتکش و ماهیگیری و
...




Monday, July 12, 2010

همرنگ میشود با من رنگارنگ

کامل می شود این نوای آغاز شده
همرنگ میشود با من رنگارنگ
و لطیف میشود این حس ضمخت
و من در انتظار یک تغییر در ناخوداگاه وجودم
که چه میشود مرا در این وانفسای بودن و دیده شدن
و من در تلاش برای اعتماد به آنچه حس میکنم
و پیش میروم بی پروا در این مسیر که نمی دانم در کدامین منزلگاه آرام میگیرد
پیش میروم و خوشحالم از راه
....
قارچ برگر آپاچی می خورم و لذتش را می برم


Sunday, July 11, 2010

صفحه لعنتی

سبز شدم از دیدن یک صفحه
لعنتی شده بود این صفحه لعنتی و من لعنتی تر
سنگین ترین باری که تا حالابر روی دوشم بود برای حرفی که نباید میزدم
بر روی روانم یک جاده دو طرفه احداث کرده بود و دائما مانور میداد
و بالاخره پدیدار شد تا کمی بارم کم شود
چشمانم برق زد از دیدنش
وای که چه بر من گذشت
و من ماندم و این درس که همیشه از کلمات سحر آمیز استفاده کنم
...
شاید
...
سعی میکنم
...
کلمات جادویی

Thursday, July 08, 2010

سر دو راهی یک قلعه بود

پیر مرد ریش بلند و سپید مو با من بازیش گرفته است
مدتی مرخصی رفته بود برای استراحت
و حالا که برگشته است
شیطنتش گل کرده
تاس میگیرد به قصد جفت شش
و تاس مغلتد و
من در هراس تاس بعدی
موهایش را دم اسبی کرده
سیگار برگ هم کنار لبش
نباید میگذاشتم تا مرخصی برود
من
من که کاره ای نبودم
استخدام خودش هستم
ارداه کند از هستی اخراج می شوم
ولی خوب
تازگیها شیطنت میکند
ولی هنوز دستم را ول نکرده است
با نشانه هایش بازی میکند
تاریخ
زمان
نام
اعداد
بازی میکند و زیر نگاهی می اندازد
و باز هم می خندد
تکرار میکند برایم بازیهای گذشته را
و من یک مدل بیشتر بلد نیستم بازی کنم
در این 6 سال
یاد نگرفته ام
ارنجمان جدید را
موهایم سفید شده اند ولی قلبم
من با دلم بازی میکنم نه با موهایم

راهم نمیدادند و حالا بر سر دوراهیم میگذارند
و من تکرار میکنم
سر دو راهی یک قلعه بود
...
یک قلعه بود







Monday, July 05, 2010

گاهی یک قدم نزدیکتر

گاهی یک قدم نزدیکتر
سر را بالا میکنی
و یک جرقه در همهمه صداهای نا آشنای صبحگاهی
نگاهت را خیره میکند
نگاه می کنی و میگذری
نگاه می کنم و می گذرم

گاهی یک قدم نزدیکتر
سبز میشوی
از لبخند یک کودک شاد که پشت وانتی نشسته و به بادهای آشفته شده در چادر مادرش می خندد و ریسه میرود
نگاهت می کند و نخودی می خندد
تو هم می خندی
سبز میشوی

گاهی یک قدم نزدیکتر
غصه ات میشود از رنگ تیره روبرو
و دلشاد می کنی خود را به آنچه خواهد آمد

گاهی یک قدم نزدیکتر
به هر آنچه از تو دورند میشوی
و شاد میشوی
حسشان میکنی و میگذری
ماندنی در کار نیست

گاهی یک قدم نزدیکتر
به او
او را یک قدم دورتر میکند از تو
و تو فکر میکنی

گاهی یک قدم نزدیکتر
به من می شوی
و می ترسی
و می روی
و من
می مانم و فاصله خالی یک قدم





Thursday, July 01, 2010

فامیلهای جدید

تازگیها خواهرانه هایم زیاد شده است
کلی فامیل پیدا شده اند در این زمانه بی کسی


افروز
افروز خواهر بزرگم است
نون پنیر و گوجه خیار که نمیدانم چرا اینقدر تند بودند دهانم میگذارد و میگذارد من به کار دلخواهم برسم
برایم قرمه سبزی و خورشت بادمجان درست میکند
و نگران بخیه هایم است و مشتاق دیدن اینکه بالاخره جذب شده اند یا نه
کنجکاو هم هست

خاله مینا
کاملا یک خاله تو دل بروی خوشگل
بغلش را کلی دوست دارم
دعوایم که میکند
دلم غنج میرود
دوست دارم وقتی از دستم حرص میخورد

دایی جان
خوب
عشق من عاشقم باش را برایش می خوانم و دلبری میکنم
چونه ام که می لرزد
میگوید بغض نکن
هر چی تو بخواهی

فامیل هایم هی زیاد میشوند
دوستانم هم
نه آنان که مگسان گرد شیرینیند
دوستانم
آنهایی که دم به دم نفسم هستند و آغوششان را دوست دارم
آنهایی که وقتی بغلشان میکنم
یک تیکه از دنیا را صاحب میشوم
آنهایی که هستند برای من و من هستم برای آنها
آنهایی که منت بودنشان روی سرم نیست
باجی نمیدهم برای بودنشان
من را دوست دارند
خود من
هر چند مغرور هر چند تلخ زبان
هر چه که هستم
چه خوب و چه بد
مرا مبپذیرند
دوستانم را می گویم
هنوز از تعداد انگشتان دو دستم بیشتر نشده اند
دویست و سی و چهار نفر نیستند


Tuesday, June 29, 2010

دنیای آدم بزرگها

شبپره های سرگردان
در تلاطم بادهای شبانه تابستان
به دنبال گرد شیرین خاطره میگردند
تا شاید در درون ناله های شبانه جیرجیرک
شاهد هاله غمنگیز سوختن باشند
سرد است

کودکیم کم شده
نکند بزرگ شوم
گیر کرده ام در این دنیای آدم بزرگها
آدم بزرگها نمیفهمند
مغزشان معیوب است
فکر می کنند می دانند
فقط بلدند خوب حرف بزنند
ولی چشمشان دیگر برق نمیزند
ذوق نمیکنند
آخر نمی فهمند فرق شب پره را با شاپرک
ولی فرق ال سی دی را با ال ای دی میدانند
هه
خنده دار است
بعد با خودشان فکر میکنند که میفهمند
از سگ آقای پتیبل خوششان نمی آید
طفلک فقط کمی بد اخلاق بود
ولی پروانه ها را دوست داشت
به دنبال پول می دوند و یک نگاه هم به کفتر چایی ها نمی کنند
آدم بزرگها وقتی از کنار یک آبپاش چمن خیس کن که نمی دانم اسمش چیست رد می شوند
و ماشینشان را که تازه شسته اند خیس می شود
زیر لب غر غر میکنند
ولی نمی دانند که خدا دارد قلقلکشان می دهد
دلشان مور مور نمی شود
حتی برنمیگردند عقب تا دوباره فواره بچرخد و خیسشان کند
دلشان از چیزهای زشت مور مور می شود
ماشین مشکی گنده زشت
خانه بزرگ سفید
پولهای بوگندو
کاغذهای پر مهر و امضا
از چه جیزهایی ذوق میکنند

واقعا که دنیای زشتی دارند
دلشان اصلا باد بادک نمی خواهد
از خاک بازی و شن بازی هم لذت نمی برند
توپ دو لایه هم دوست ندارند
آدامس خرسی هم که اصلا یادشان رفته
نوشمک هم نمیدانند چیست
حتما با خود میگوند کیست

حتی بلد نیستند روی یک جوی کوچک سد سنگی بسازند
خانه سازی هم بلد نیستند
با خودشان هم حرف نمی زنند
آخر وقتی کسی با خودش بلد نباشد حرف بزند
پس چه کاری بلد هست

با خودشان بازی هم نمیکنند
با اصغر آقا هم که بلد نیستند حکم بازی کنند

آدم بزرگها
خندیدن هم بلد نیستند
هی لبخند میزنند
قاه قاه بلد نیستند
به تماشای جویدن فندق یک سنجاب هم نمی خندند
هه
واقعا که دنیای زشتی دارند

دلشان نمیگیرد از شکستن کله عروسک
دلشان سنگ شده است
اصلا آدمهای غیر قابل تحملی هستند
با گوسفندها حرف نمیزنند
می گویند اینها که نمی فهمند

نمی فهمند که آدم کارهای مهم تری هم از نشستن در روی صندلی و گوش دادن به حرف دو تا آدم بزرگ دیگر دارد
آدم باید حرف دلش را بزند
آدم بزرگها حرف دلشان را می خورند
به حرف دل کسی هم گوش نمیکنند
یک کلمه زشت هم دارند
منطق
خودشان نمی دانند یعنی چه
ولی هی میگویند و همه چیز را با آن حل میکنند

اصلا نمی فهمند
تقصیر خودشان نیست
گناه دارند
......
نکند که من هم بزرگ شده ام





Monday, June 28, 2010

زندگی

زندگی در حال گذر است و من هم
و گاهی شنیدن یک جمله
حس یک نوازش
چقدر می تواند دلپذیر باشد
وقتی بدانی که دوست داشته می شوی و یک بازی نیست

Sunday, June 27, 2010

بکگراند زندگی من

برآن شده ام تا فکر کنم
به همه بکگراندهای زندگیم

کودکیم
که چه پر فکر گذشت
فکر به چیزهایی که در چارچوب کودکی نمیتوان یافتشان

نوجوانیم
که نه پرخاشگر بودم و نه کسی در مورد من این جمله را گفت
که خوب اقتضای سنش است و دوران بلوغ را پشت سر میگذارد
که اصلا بلوغی در کار نبود
که من یا خیلی زود بلوغ شده بودم و یا هنوز هم بلوع نشده ام

جوانیم
که پر بود از مسئولیتهای مردانه
و من تنها کاری که بلد بودم را انجام می دادم
مسئولیت پذیری را

ازدواجم
باز هم همان مسئولیت پذیری
مادر بودن بدون داشتن فرزند
مادر همسرم که اریکم بود
و من مادرش بودم
و در این جولانگاه مادری
کودکیم را زیر و رو میکردم و دنبال پدری بودم برای لالایی گفتن و قصه های شبانه و دست نوازش که چقدر تمنا داشتم و چقدر کم بود

و حالا یک زن 28 ساله با بک گراندی که توی سرم کوبیده شد در لحظه ای که می توانست
یکی از قشنگ ترین لحظه های روزگارم باشد

بک گراندی که گویا تقدیرم نبوده
و من خود خواسته تن به آن داده ام
بک گراندی که می تواند
خوشبختی آیندهام را هم از بین ببرد
و مرا وادار کند
تا نفرتم از نداشته هایم بیشتر شود
تبدیل به کینه شده ام چرا من
خدایا دورم کن از این کینه و نفرت
که مرا نابود خواهد کرد
این همه بغض
این همه نفرت
این همه کینه
و این همه حسادت
به تمام زندگی های معمولی که جریان دارند و مانند زندگی من بکگراندی ندارند

...

خدایا من هنوز خوشحالم
و هنوز قوی
بک گراندم مرا قوی کرده است
بک گراندی که خیلی ها دوستش ندارند
و من به آن افتخار میکنم
که مرا مصرف کننده بار نیاورده
و حرفی دارم برای زدن
و پیدا خواهم کرد کسی را که افتخار کند به بکگراندم
شاید در سیاره آدمهایی که عمق سیاره شان دو متر نیست
و من در این تعطیلات 12 بار غروب خورشید را تماشا کردم
کافی بود صندلیم را کمی تکان دهم

..........

آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد
کاش می امد از دور تماشا میکرد






Saturday, June 26, 2010

به جون بابام

لحظه های نوشتن
غمنامه شده این وبلاگ و من دلم نمی خواهدش
مثل صادق هدایت شده ام
غم نوشتنم می آید
و من شادم
از بودن و داشتن
سر سخت شده ام و استقلال یافته
مستعمره یک مفهوم بودم و حالا رها شده ام
رها شده ام از حسرت خوردن
از حسرت چیزهایی که کسب کردنی نیست
تلاش بیهوده برای داشتن وقتی مقرر نیست مال تو باشند
کشیده ام بیرون از این همه نداشتن و تمنا کردن
به داشته هایم بسنده میکنم
و به فالم عمل میکنم
فردا روز پدر است
و من
با داشته هایم خوشحالم
و به امید روزی هستم که قسم من هم
به جون بابام
باشد
...



Saturday, June 05, 2010

خسته ام

به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
تنها من که تنها نیستم
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که همین نزدیکی است
در سکوت این شبهای گرم
به دنبال یک آغوش گرم
هراسان می دوم
به هر بیراهه ای سر میزنم
بیراهه هایم خسته ام میکنند
من که اهل بیراه نیستم
در راه راهم نمی دهند این موجودات دوپا
قبضه کرده اند خوشبختی را
راهم نمی دهند
و من از همه متنفر میشوم
برای آنچه ندارم
و آنچه دارم
خوشبختی
و تنهایی
و سر سخت می شوم
و از سختی میشکنم
دورو برم را مولتی ویتامین گرفته است
و همه چیز کند است
اقا تیزی داری
جوابی نمی اید
من خستم
خسته از به دنبال گشتن ها
از نبودن ها
خسته ام
از تنهایی
خسته ام
خسته از سکوت شبهای تاریک
خسته از نوشتن
خسته از گوش دادن
خسته از گفتن

Sunday, May 23, 2010

بیهوده گویی مفرط

سفیدی و روشنی فرا گرفته مرا
مورچه های سیاه روی مانیتورم هی تکان می خورند و من نمی دانم به کجا می روند
دنبال چه میگردند
دنبال یک لحظه ناب
یک نگاه
نه بیهوده گویی میکنم
یک مشت نوشته مسخره هستند که من باید برنامه شان کنم با این شرپوینت لعنتی
...
رفتن میچو یک ارمغان جدید برایم آورد
ارمغانی که دوستش دارم
و میترسم از از دست دادنش
باز هم از دست دادن
که من زاده شده ام برای دلبستن و دلکندن
و میترسم از تنهایی
و چقدر خسته ام از تمام انرژی که می گذارم برای اثبات علاقه ام به دیگران
دیگرانی که تنهاییم را پر میکنند
شاید معتاد شده ام
به دوره های ال ای نیاز دارم
سلام
من مهسا هستم
به تنها نبودن چند صباحی است که اعتیاد دارم
می خواهم ترکش کنم
..
سلام مهسا
لیدر گروه لبخندی میزند و به آرامی میگوید
را ه حل تو تنهایی است
تنها باش و و بگذار دردش در تمامی سلولهای بدنت پخش شود
و من به تنهایی فکر میکنم
و باز هم یک درد کهنه آزارم می دهد
آدمها نمیفهمند که دوستشان دارم
شاید دوست داشتن بلد نیستم
شاید نمی دانند که نگاه من به آنها مثل اشیا نیست
شاید فرستنده عشقم از کار افتاده
شاید زبانم را کسی نمیفهمد
شاید از سیاره دیگری آمده ام
شاید آدم بزرگها حرفم را نمی فهمند
من در درون زندگی کودکانه ام غرق شده ام
از دست دادن گربه ام میشکندم
و آدم بزرگها مسخره ام می کنند
در دلشان پوزخند می زنند و میگویند از فرط بی غمی است
آنها نمی دانند
تقصیر خودشان نیست
فراموش کرده اند
درگیر دغل بازیهای روزمره شده اند
بلد نیستند کودکانه زندگی کنند
ولی من که می دانم
من با تمام سادگی های بچگانه ام آمده ام تا
ثابت کنم که هنوز می شود
کودکانه گریست از رفتن یک گربه
کودکانه عشق ورزید به دستبند فیروزه ای
کودکانه بازی کرد با یک موجود فرضی که تار می تند و یا اصغر آقایی که هیچ صدایی از خودش در نمی آورد
کودکانه ذوق کرد از داشتن یک آدامس خرسی
کودکانه لبخند زد به تفنگ بازی یک پسر بچه بزرگ
کودکانه حرف زد بدون سیاست بازی آدم بزرگها
کودکانه نفس کشید بوی خاک نم زده را
کودکانه بی اعتنا بودبه این که آدم بزرگها میفهمند تو را یا مسخره ات می کنند
و
کودکانه مرد از ترس
ترس از تنهایی

Saturday, May 22, 2010

بیایید سعی کنیم کسی را دوست نداشته باشیم



من اینجا روی این زمین خاکی تمرین میکنم از دست دادن را
دیر زمانی مهسایی بودم که فقط عاشق خود بودم و بس
تازگی ها در دلم باز شده است برای مهمانهای جدید که هیچ کدام حس صاحبخونه بودن ندارند
خانه دلم راحت نیست
خانه دلم هتل سه ستاره هم نیست
حتی امکانات پذیرایی از یک گربه را هم ندارد
خانه دلم فقیر شده
و من حتی عرضه نگهداری از خودم را هم ندارم
دیگر عاشق خودم هم نیست

Monday, May 10, 2010

آرام شده ام





نگاره شده ام
فیروزه ای شده ام
نقش شده ام
نقش سرد بر لبه داغ زندگی
آخ که چه خنک شده ام
بستنی قیفی شده ام
لول شده ام
شاد شده ام

...
آرام شده ام
آرام
آرام آرام
شکرت خدا
یادم باشد
یادم باشد
چهاردهم اردیبهشت
یکی از بهترین روزهای خداست
روزی که
روزی که
ویکتوریا سکرت جای سقرا مرموز را گرفت

Sunday, May 02, 2010

نگرانی



دلنگران آینده است
گاهگاهی فکر میکند که آخرش چه
گوشی را بر میدارد
دوباره میگذارد
نگران آینده است
دوباره گوشی را بر می دارد
دوباره
و باز هم نگران آینده است
نگران خودش نگران او
نگران یک کلمه سخت
مسئولیت
نگران آینده
ولی نمی داند که شاید هیچ گاه آینده ای نباشد
آینده یعنی همین ثانیه که می آید
..
آینده همین الان است
نگران آینده است
و
حال را فراموش کرده
همین حال که آینده یک لحظه پیش است
نگران آینده
یا نگران دلبستن
نگران نگرانی های بی مورد
و نگران او
اویی که نیازی به نگرانی کسی ندارد
اویی که خود تعریف کلمه نگران است
از جه می ترسی
از نگرانی او
او عاشق نگرانی است
عاشق دلبستن و دلکندن
عاشق عاشق بودن و نو شدن
هر لحظه نو شدن
برای او فرقی بین دلبستن و دلکندن نیست
هر دورا دوست دارد
هر دو حسی است که او می فهمد که زنده است
هنوز زنده است
و هست
هست تا باشد
عاشق باشد
همیشه عاشق

Saturday, May 01, 2010

تمام شده ام




تمام شده ام
در همین نزدیکی تمام شده ام
...
هر تمامی را آغازی است
آغازی برای دوباره به خود رسیدن
به خود و خود
بالا پایینم میکند بوی چنسم
چنس چانل سبز
بوی مهسا
بوی من
بوی باران
بوی یخ
بوی من
یادت نیست
یاد من هم نیست
بودن هم آرزویی است برایم
بودن و خوب بودن
آرزویم شده بودن و دیده شدن
و آخ
که نیستم تا ببینم بودنم را
...

Wednesday, April 28, 2010

خاله خرسه





و باز هم صدای آشنای یک دوست
می رود در سراب داستان خاله خرسه گم شود
سنگی می آید برای کشتن پشه
و من له می شوم
...
و خاله خرسه یک گوشه به پشه فکر می کند
و من گوشه ای دیگر به سنگ
...
و باز هم صدای ویز ویز می آید
خاله خرسه ای هم نیست تا سنگی باشد و
پشه با خیال راحت ویز ویز میکند

Saturday, April 24, 2010

رهایی

رها شده ام
رها در یک سیال بی انتها
رها شده ام
در سرسرای یک بی پایان آبی
رها شده ام
رها در تاریک منیت وجودم
در تمامی خودخواهی های تاریکم
در تمامی حسادت های بی خردم
در تمامی لجاجتهای مستانه ام
در تمامی پر حرفی ها
در تمامی زیاده خواهی ها
رها شده ام
آخ که نه گم شده ام
گم شده ام در همه این رهایی ها
و
من ماندم و من و من
و باز هم همان منیت



Sunday, April 18, 2010

ای کاش می شد باز هم مست میشدم

مستانه ام می شود در این روزهای خیس
حرفم را فقط تو می فهمیدی و بس
یادت هست چقدر قشنگ می خواندی اراجیف مرا
و من از خواندنت مست میشدم
ای کاش می شد باز هم مست میشدم
...
در تمامی لحظه های سکوت به دنبال نو شدن می گشتم
و را هش را در پس خرید احمقانه
نو شدن اجسام ماده
و سبزی برگ و تندی رنگ آتش
و شب
سیاهی که همه را پاک می کند
و سیاهی
رو شنگر تاریکی من
وای که چه تاریکم من
نکند مرده ام
خنده هایم آرامش قبل از طوفان است
و گاهی مرگ
که تاریکتر است از من
مرا صدا می زند
در کنارش روشنتر خواهم بود
...
طفلکی مادرم
فکر می کند خوشحالم
و هستم
تمرین می کنم خوشحالی را
و قلبم که هی فشرده می شود
یادم می آورد که هنوز زنده ام
دلم برای بابایی تنگ شده است
امام زاده طاهر خونم کم شده است
و من خسته تر از آنم که تا آن دور دستها بروم
...
و خدا را شکر میکنم
به خاطر همه چیزهایی که دارم
و همه چیزهایی که ندارم و آرزویش را دارم
و همه چیزهایی که ندارم و آرزویش را هم ندارم
و همه حس قشنگی که گاه گاهی دارم
و همه حس نبودنی که گاه گاهی ندارم
و فقط تو می دانی چه میگویم
بخوان که قشنگ می خوانی
هنوز صدای خواندنت در گوشم هست
برایم بخوان و با قاصدک رو شانه ات روانه اش کن برایم
بگذار تا مست شوم


Tuesday, April 13, 2010

نگاه آشنا

روزگارم در تب و تاب خاطراتم میگذرد
نگاه آشنایی که تلنگور زنان آمده است
هی تکانم میدهد
هی تازه میشود برایم
و من در میان ابر تردید به دنبال یک قطره آب میگردم و می گردم و می نالم
و می نالم و صدایم را کسی نمی شنود
می دانم سرنوشت همیشه تکرار می شود
می دانم
که باز هم
...
آخ که چه بی تابم
و چقدر دلم
radio head می خواهد
ترک 7 از آلبوم
In rainbow
را زمزمه کنم
...
سکوت می کند و مرا در هزاران سوال قوطه ور
تشنه تر می شوم



Saturday, February 27, 2010

قر قر


دیر زمانی است که پاهایم با کسی حرف نمی زنند
اصلا کسی نمی داند آنها حرف هم میزنند
دعوایشان هم نمی شود
فقط میچو صبحها یه سراغشان می آید و گازشان میگیرد
میچو می داند آنها حرف میزنند
موجودیت مستقل آنها را درک کرده است
....
دم عید است و من در حال خانه تکانی
خانه تکانی
هارد تکانی
دل تکانی
هر آنچه در آن تکانی باشد
من به سراغش خواهم رفت
سفره هفت سین هم که با این میچو نمی شود انداخت
نمی فهمد رسم و رسومات چیست
فقط می خواهد بغلتاند و گاز بگیرد
با من حرف میزند
جوابگویی هم میکند
زیر لب فحش ناموسی هم می دهد
دم پنجره هم نمی ذارم برود
گربه های نر محله ما اذیتش میکنند
کلی فحش یاد گرفته است دختره ی شیطون
راستی من مامانش هستم نه خاله اش
خاله ریچی ، خاله اش است
صبحها که بیدارم میکند
یواشکی ماچ هم میکند
دم در دستشویی منتظر می ماند
و قر قر میکند
تا زودتر غذایش را بدهم
عصر ها هم صدای پایم را می شناسد
باز هم قر قر میکند
هر وقت در را باز میکنم
شاکی است از این همه ساعتی که تنهایش می گذارم
با توپهایش بازی میکند
بعضی وقتها به آنها هم قر میزند
تلوزیون هم دوست دارد
مخصوصا فیلم های پر رنگ و پر تکان را
قرار است عید برود خونه مامان بزرگش
البته هنوز دعوتی نشده
ولی خوب
...
برایش غذا گذاشته ام ببرم
می دانم منتظر است
و باز هم قر قر خواهد کرد
...

Monday, February 01, 2010

حوصله ام گم شده است

حوصله ام گم شده است
جایی در آن دور دستها به دنبال یک قاصدک می دود
...
دلم هیچ چیز نمی خواهد
خسته شده از خواستن
کمی هم دلش برای دشت و دمن تنگ شده
می دانی
دشت و دمن خونم کم شده است
یعنی چه
...
دلم رودخانه میخواهد و آفتاب
و یک سد سنگی
و آتش
و قلیون
و دود
...
دلم هیچ چیز نمی خواهد
دلم یک جاده می خواهد برای رفتن
رفتن و رفتن و نرسیدن
جاده ای که مجبور نباشم سرعتم را روی 120 نگهدارم
برود تا آنجا که پایم اجازه می دهد
...
دلم هیچ چیز نمی خواهد
دلم مه می خواهد
مهی که نتوانی تا دو متری را ببینی
تمام تنت شبنم شود وقتی راه میروی
...
دلم هیچ چیز نمی خواهد
دلم کیف پول چرمی هم نمی خواهد
آینه قدی هم نمی خواهد
قابهای نهگانه هم نمی خواهد
ریمل هم نمی خواهد
پژو 206 خانوم دکتر هم نمی خواهد
دلم هیچ چیز نمی خواهد
دلم پر شده است
پر شده است از بی حوصلگی
آخر
حوصله ام گم شده است

Monday, January 25, 2010

خیلی وقته پروانه ای به دنیا نیامده

خدا یا ...
ما را به راه راست هدایت کن
این روزها زیاد میگویم
و هیچ نمیشنوم

نارنجی شده ام
رنگم براق شده مثل بالشتکهای نارنجی سی و پنج در سی و پنج
بوی آدامس خرسی می دهم
و هوای کودکی میکنم

و خسته از بزرگ بودن
به دنبال مهسای 5 ساله میگردم
یک سال بزرگ شده ام دیگر 4 ساله نیستم
تغییر نام داده ام
و پدر جدید

همیشه از بزرگ بودن خسته ام
همیشه

بچگیم به بزرگی گذشت و بزرگیم در آرزوی بچگی

دلم هنوز غیجوجه می رود برای شادمانه های کوچک

با عروسکه توپولوام .. آقای ماچو را می گویم
ذوق میکنم

و با باز کردن تخم مرغ شانسی ای که جایزه اش را دوست ندارم غمگین می شوم

میبینی اصلا تغییر نکرده ام
همان جور که دوست داشتی مرا
نوشته ها با پاک شدن پاک نمی شوند
در ذهن ما بچه ها می مانند
آنها را که نمی شود پاک کرد

یک دوست جدید دارم
بابوچکا را می گویم
اصلا هم خیالی نیست
با هم بازی میکنیم
وروچکا
Verochka
اسم جدید ام است
چ هم دارد
روسی هم هست
به دنبال یک هشتم نژادم می گردم
اصلیتی که گم شده است
...
نمیداند چقدر دوستش دارم و چقدر خوشحالم
گیرنده هایش ضعیف است
فرستنده های من را هم پارازیت انداخته اند
میگویند سرطان زاست
...

خیلی وقته پروانه ای به دنیا نیامده
و پر نزده
دلم برای
بال بال کردن یک پروانه تنگ شده


Tuesday, January 12, 2010

ماه دل من


و در کنار آبشار زندگی به ماه می خندم تا بداند غمهایم با دیدنش از بین نمی رود
برق ماه هم کمتر از برق انگشتریم نیست
انگشترم برق میزند مثل چشمهای تو
آخه
عاشق شده
چرا که تو در کنارمی و من به خود می بالم
می بالم از بودن و نفس کشیدن
و فورمت میکنم درایو دی را تا نباشد اثری از همه آنچه که داشتم و شاید فکر می کردم که داشتم و سرابی بیش نبود
آی خورشید
آی خورشید
برو که مهمون عزیزی در خونه دارم
می روی و به عقب هم نگاه نمی کنی
من هم نگاه نمی کنم
ولی
امروز دلم سراغ تو را گرفت
گفتم ببین گوشه آسمان ،ماه را
که چه تنهاست
چه تنهاست
اما ماه دل من تنها نیست
نشسته در کنار یار و از سبزی عشق و سفیدی راستی
میگوید
و می نوازد تارش را در پس پرده های بی کسی
و بغض میکند از خوردن بستنی پسته ای
و شالش را می بافد تا اثری باشد از او در دل آدمها
و حرف میزنیم از عشق سر به زیرمان
می خواستیم تا ته سر منزل عشق برویم
برای با هم بودن و جاودانه بودن
آخ
آخ که چه قشنگ می نوازی
این پرده های آشفته را
و من غرق در مست شدن
حالا که اینجا نشسته ام
حالا که نگاه میکنم به تو
حالا که دستهام گرم شده از نفست
حالا که می دونی
که چقدر بی قرار دیدنت هستم
حالا که می شمارم لحظه ها رو برای دیدنت
حالا که
....
بیا و بگذار که حس کنم طعم شیرین با تو بودن رو